زندگی مشترک ما در همین زیرشیروانی شکل گرفته بود، پیش چشم دو رمان از هم جدا افتاده ی ملویل. هیچ مشکلی نبود که به هم قول بدهیم در ثروت و فقر یا بیماری و سلامت همچنان عاشق هم باشیم یا دیگران را رها کنیم، اما چه از وصلت کتابخانه هایمان و دور انداختن ۳ کتاب ادعیه ی مشترک خوب شد که نسخه های تکراری حرفی نمی زد. این قول مستلزم رعایت چنان آداب و تشریفاتی بود که لابد تعلیقی محنت بار بر عروسیمان تحمیل می کرد. ما هر دو نویسنده بودیم و چنان علاقه ای به کتاب هایمان داشتیم که مردم به نامه های عاشقانه ی قدیمیشان دارند.
پس از پنح سال زندگی متاهلی و تولد تنها فرزندمان، جورج و من بالاخره به این نتیجه رسیدیم که برای صمیمیت عمیق تر، یعنی وصلت کتابخانه هایمان، آماده ایم. دشوارترین قسمت ماجرا اواخر هفته بود که نسخه های تکراری را مرتب کرده بودیم تا تصمیم بگیریم مال خود را نگه داریم یا مال دیگری را. فهمیدم آن همه وقت نسخه های تکراری را نگه می داشتیم برای روز مبادایی که شاید از هم جدا شویم. اگر جورج بی خیال نسخه ی پاره پوره به سوی فانوس می شد و من هم با رمان جلد شومیز صورتی رنگ زوج ها وداع می کردم، آن وقت مجبور می شدیم تا ابد کنار هم بمانیم و دیگر همه ی پل ها را پشت سرمان خراب کرده بودیم...
کلارک که تحلیلگر سرمایه گذاری است نمی گذارد همسرش پرده ها را پیش از غروب کنار بزند، مبادا عطف کتاب ها کم رمق شوند. او از هر کتاب محبوبش دو نسخه می خرد تا فشار ورق زدن فقط به یکی از آن ها وارد شود. وقتی مادرزنش به خانه شان سر زد و در خطایی آشکار یک کتاب از طبقه کتابخانه برداشت، کلارک او را سایه به سایه در آپارتمان تعقیب کرد، مبادا کاری ناشایست با کتاب بکند، مثلا آن را وارونه روی زمین بگذارد.
شاید بپرسید چطور این چیزها را درباره کلارک می دانم هفته پیش که جورج آنجا بود، با همسر کلارک حرف زد و نکاتی را در صفحه خالی انتهای جشن را متوقف نکنید اثر هرمن ووک نوشت که از قضا در کوله پشتی اش بود. بعد این ورقه کتاب را پاره کرد و به من داد.