رمان می کوشد تا، در هر مرحله از تاریخ تحول خود، جزئی ناشناخته از هستی را کشف کند و انسان را در برابر «فراموشی هستی» مصون دارد. اگر رمان از این مسیر منحرف شود از «تاریخ خود بیرون می افتد» و رمان نویس به «قلم زنی» مبدل می شود که به جای ادامه ی راه سروانتس، کافکا، بروخ و نظایر آنان، به پرگویی و داستان سرایی محض می پردازد.
نگرش کافکایی، معرف یک امکان بنیادی انسان و جهان اوست، امکانی که از نظر تاریخی، نامتعین، و تقریبا تا ابد همراه انسان است.
من پافشاری هرمان بروخ را در بیان این مطلب درک می کنم و می پذیرم که: یگانه علت وجودی رمان، کشف آن چیزی است که فقط رمان، کشف تواند کرد.