بیدار که شدم، احساس می کردم سبک شده ام. باور داشتم که دست آخر، امروز من و کلارا با هم آشنا خواهیم شد. دلهره داشتم؛ گویی برای قرار ملاقات عاشقانه ای آماده می شدم. از گوشۀ خیابان دسته ای گل بنفشه خریدم، اولین دسته گل پس از ماری…
ساعت دوازده و سی دقیقه در رستوران را هل دادم… دخترکم را دیدم که تنها پشت میزی نشسته، صورتش را میان دست هایش گرفته به نظر می رسید که از پا افتاده و در افکارش غرق شده است. نزدیک که شدم، سرش را بلند کرد. نمی دانم چطور تمام احساساتم در آن لحظه را توصیف کنم؟ به شدت تحت تاثیر قرار گرفته و منقلب شده بودم. با لبخندی روشن و نگاهی مشتاق به یکدیگر چشم دوختیم. بی شک همین است، همان چیزی که عشق در یک نگاه نامیده می شود.
بارها شنیدم که او را کلارا صدا می کردند. چقدر این نام برازنده اوست. به حس خنده ناب و صادقانه یک کودک می ماند... چندین مرتبه خواستم با او صحبت کنم تا از زندگی و رویاهایش برایم بگوید. اما شک ندارم اگر این کار را می کردم، حق داشت مرا پیرمرد دیوانه ای بداند که در آنچه به او مربوط نیست، دخالت می کند. در نگاهم دختر طنازی است اما ظاهرا توجه چندانی به مردها ندارد. دیدن چنین صحنه ای که مردها ناامیدانه در تلاش برای نزدیک شدن به او بودند، برای من لذت بخش بود. نه زیبایی اش بلکه جذبه فریبنده اش باعث می شد در عین زنانگی، چون کودکی جلوه کند. اگر چهل سال کمتر از حالا سن داشتم، بی شک من هم شانسم را امتحان می کردم.