کتاب میخائیل و مارگریتا

Mikhail and Margarita
داستانی شگفت انگیز از عشق خیانت و سانسور
کد کتاب : 12118
مترجم :
شابک : 978-600-461-061-2
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 364
سال انتشار شمسی : 1399
سال انتشار میلادی : 2017
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : ---

کتاب برگزیده سال به انتخاب NPR

برنده جایزه کتاب اول The Center for Fiction

معرفی کتاب میخائیل و مارگریتا اثر جولی لکسترام هایمز

کتاب میخائیل و مارگاریتا، رمانی نوشته ی جولی لکسترام هایمز است که نخستین بار در سال 2017 وارد بازار نشر شد. داستان این رمان جذاب در سال 1933 در مسکو آغاز می شود. شاعری به نام اسیپ ماندلشتام و هجونویسی به نام میخائیل بولگاکف، آرام بر سر میزی در یک رستوران نشسته اند. چند ساعت بعد، ماندلشتام به خاطر شعر منتشر نشده اش درباره ی استالین بازداشت می شود. «انجمن نویسندگان»، بولگاکف را انتخاب می کند تا نامه ای رسمی بنویسد و آزادی ماندلشتام را تقاضا کند. او شاهد تلاش های همسر ماندلشتام برای نجات شوهر و آثارش است. بولگاکف همچنین بهتر با معشوقه ی ماندلشتام آشنا می شود: دختری به نام مارگاریتا که درنهایت به معشوقه ی بولگاکف و الهام بخش او برای نوشتن شاهکارش، کتاب «مرشد و مارگاریتا»، تبدیل شد.

کتاب میخائیل و مارگریتا

جولی لکسترام هایمز
جولی لکسترام هایمز، نویسنده ای آمریکایی است. داستان های کوتاه هایمز در مجلاتی همچون فلوریدا ریویو، فورتین هیلز، شناندوها و بسیاری دیگر چاپ شده است. کتاب «میخائیل و مارگاریتا» اوین رمان او به حساب می آید. هایمز به همراه خانواده اش در ماربلهد در ماساچوست زندگی می کند.
نکوداشت های کتاب میخائیل و مارگریتا
It adeptly details brutality and betrayal as well as creativity and the uncertainties of censorship.
این اثر به شکلی ماهرانه، بی رحمی و خیانت و همچنین خلاقیت و بلاتکلیفی های سانسور را با جزئیات به تصویر می کشد.
Publishers Weekly Publishers Weekly

A gripping, authoritative and deeply suspenseful narrative.
روایتی گیرا، معتبر و عمیقا پرتعلیق.
Margot Livesey, New York Times bestselling

It mixes fact and fiction to create a narrative that is both foreign and familiar.
این اثر، حقیقت و داستان را در هم می آمیزد و روایتی را خلق می کند که هم ناآشنا و هم آشنا است.
The New Yorker

قسمت هایی از کتاب میخائیل و مارگریتا (لذت متن)
میخائیل آفاناسویچ بولگالف در رستورانی که از هر جهت مورد پسند اتحادیه ی نویسندگان سراسر روسیه در مسکو بود، روی صندلی ای پشت به پنجره ای باز نشسته بود. اواخر بهار ۱۹۹۳ بود. دوستش، اوسیپ ماندلشتام از روی میز به سمت او خم شده بود تا بر نکته ای تأکید کند، اما بولگاکف گوش نمی داد، به جای آن به معشوق جوان ماندلشتام فکر می کرد و این که چگونه می تواند زن را از او برباید.

این روزها زیاد همدیگر را نمی دیدند. دوستی آن ها، حدود بیش از یک دهه ی پیش، در نتیجه ی نوعی رابطه ی مرید و مرشد شکل گرفته بود. آن موقع بولگاکف تازه به مسکو آمده و نوشتن را آغاز کرده بود. سال ها بعد و حالا که خودش تا حدودی مشهور شده بود، رابطه شان به جای محکم تر شدن، به تدریج کم جان می شد. در کل بولگاکف خودرا مقصر می دانست. شام خوردن امشب هم پیشنهاد ماندلشتام بود. بولگاکف اصلا به یاد نمی آورد که قبلا ملاقاتی به درخواست شاعر داشته باشند.

ماندلشتام منتظر ماند تا توجه بولگاکف دوباره او جلب شود و گفت: «فقط تو این کشور به شعر احترام می ذارن. هیچ جای دنیا اینقدر آدم، به خاطر شعر جون خودشون رو از دست ندادن.»