این اثر به شکلی ماهرانه، بی رحمی و خیانت و همچنین خلاقیت و بلاتکلیفی های سانسور را با جزئیات به تصویر می کشد.
روایتی گیرا، معتبر و عمیقا پرتعلیق.
این اثر، حقیقت و داستان را در هم می آمیزد و روایتی را خلق می کند که هم ناآشنا و هم آشنا است.
میخائیل آفاناسویچ بولگالف در رستورانی که از هر جهت مورد پسند اتحادیه ی نویسندگان سراسر روسیه در مسکو بود، روی صندلی ای پشت به پنجره ای باز نشسته بود. اواخر بهار ۱۹۹۳ بود. دوستش، اوسیپ ماندلشتام از روی میز به سمت او خم شده بود تا بر نکته ای تأکید کند، اما بولگاکف گوش نمی داد، به جای آن به معشوق جوان ماندلشتام فکر می کرد و این که چگونه می تواند زن را از او برباید.
این روزها زیاد همدیگر را نمی دیدند. دوستی آن ها، حدود بیش از یک دهه ی پیش، در نتیجه ی نوعی رابطه ی مرید و مرشد شکل گرفته بود. آن موقع بولگاکف تازه به مسکو آمده و نوشتن را آغاز کرده بود. سال ها بعد و حالا که خودش تا حدودی مشهور شده بود، رابطه شان به جای محکم تر شدن، به تدریج کم جان می شد. در کل بولگاکف خودرا مقصر می دانست. شام خوردن امشب هم پیشنهاد ماندلشتام بود. بولگاکف اصلا به یاد نمی آورد که قبلا ملاقاتی به درخواست شاعر داشته باشند.
ماندلشتام منتظر ماند تا توجه بولگاکف دوباره او جلب شود و گفت: «فقط تو این کشور به شعر احترام می ذارن. هیچ جای دنیا اینقدر آدم، به خاطر شعر جون خودشون رو از دست ندادن.»
موضوع کتاب جالب بود ولی نوع نگارش وجریان روایت داستان به شدت سنگین بود ولی آخر کتاب خیلی جالب وشیرین شد