اما با وجودی که فکر می کردم منم مثل بقیه ی پسرها هستم، این رو قبول نداشتم. بنابراین باهاش جنگیدم. نه این که بهش مشت و لگد و این طور چیزها بزنم، چون نه انرژی کافی داشتم و نه اون قدر قوی بودم. اما اصلا باهاش همکاری نمی کردم، اون طوری که بقیه باهاش رفتار می کردن و امید داشتن که پیشش محبوب بشن، من نبودم.
من شنیدم این طور مسائل یه چرخه ای داره که هیچ وقت تمومی نداره. بچه هایی که شخصیتشون خرد شده، خودشونم همون کارو با بقیه می کنن.
نه، خیلی هم مهربون نیستم. دلم می خواست بکشمش. خدا می دونه که ازش متنفر بودم. اما اون یه جورایی پریشون و سردرگم بود. با وجودی که اون کارها رو با پسرا می کرد، به نظرم فکرش پیش اونا نبود، همه ش در خیال بافی بود. منحرف بود اما فقط دلش می خواست روی ما تسلط داشته باشه. این همون چیزی بود که به هیجانش می آورد. همیشه دوست داشت ترس و بدبختی ما رو ببینه و لذت ببره.