در یک جنگل سبز و قشنگ عده زیادی موش در صلح و صفا با یکدیگر زندگی می کردند تا اینکه یک روز اتفاقی افتاد و یکی از موشهای کوچک در هنگام بازی اسیر دندانهای گربه بزرگی شد.
بقیه موشها از این اتفاق ترسیده و در گوشه ای پنهان شدند اما در این فکر بودند تا راه چاره ای برای آزادی دوست خود موش کوچولو پیدا کنند زیرا دوست واقعی دوستی است که در هنگام گرفتاری و سختی به دوست خود کمک کند. مدتی نگذشت که یکی از موشها سکوت را شکست...