سارا همراه پدر و مادرش کنار جنگل زندگی میکرد او موهایی طلایی داشت از این رو همه به او مو طلایی میگفتند او خیلی بازی گوش بود و همیشه دوست داشت تنهایی به گردش برود هرچه مادر و پدر به او میگفتند مو طلایی بیرون نرو ممکن است گم بشوی، مو طلایی به حرف آنان گوش نمیداد.
یک روز که مو طلایی مثل همیشه برای گردش از خانه بیرون رفته بود در جنگل گم شد به هر طرف نگاه کرد راه خانه را پیدا نکرد حسابی خسته و گرسنه بود راهی را انتخاب کرد و آن را دنبال نمود...