لاک پشت کوچکی بود که در کنار آبگیری همراه پدر و مادرش زندگی میکرد اما او مشکل بزرگی داشت، او از لاکی که در پشت خود داشت بدش می آمد، پدر و مادرش
هرچه با او صحبت میکردند فایده ای نداشت.
همیشه کنار آبگیر مینشست و با حیوانات دیگر صحبت میکرد اما غم و غصه وجود او را گرفته بود آرزو میکرد شبیه حیوانات دیگر بود شبیه اردک غاز، قورباغه و .... همیشه فکر میکرد چگونه میتواند از دست این لاک رها شود. لاک پشت گاهی پشت خود را روی زمین میکشید تا لاک از بین برود حتی گاه خود را از بلندی روی زمین پرتاب میکرد تا لاکش بشکند اما لاک سرجایش بود.