نگاه اسامه روی پوست بسیار سفید کودک ماند. پوست مرمری با رگههای آبی بود ، انگار مدّتی طولانی کتک خورده بود. در مشتها و قوزک پاهایش آثار خاص زنجیر کردن با بندی ظریف همچون سیم برق یا دستبند پلاستیکی دیده میشد. در سطح قلب، زخمی وجود داشت؛ منفذ ورودی ریزی بدون جاریشدن خون. ضربهای پس از مرگ. دو دخترک دیگر نیز خفهشده و بعد با تیغهی بلند و ظریفی چاقو خورده بودند. امضایی که اسامه را از آغاز این ماجرا سردرگم میکرد: هیچکس در افغانستان _ که بیشتر به سر بریدن بهوسیلهی خنجرهای سنتی با تیغههای پهن علاقه داشتند _ اینگونه آدم نمیکشت.
آفتاب تازه طلوع کرده بود امّا به این زودی جمعیتی ترسان و هیجانزده با فاصله جمع شده بودند و دهها نیروی پلیس با لباسهای خاکستری که کلاههای افغانی عجیب لبه تختی شبیه به کلاه کپی بر سر داشتند، جلوی آنها را گرفته بودند. مردانی ریشو، تعداد زیادی زن محجبه _ که مد تازهی کابل بود _ و برخی از آنها برقع سنتی بر تن داشتند، به اضافهی انبوهی از بچّههای اونیفرمپوش (آبی برای پسرها و اونیفرم سیاه و چادر سفید برای دخترها). آنها باید از مدّتها قبل در راه مدرسه میبودند امّا صحنههایی مثل این نادر بود و هیچکس نمیخواست ذرهای از آن را از دست بدهد. معمولا چهلستون[7]، محلهی فقیر کابل، آرام بود و مصون از حملات تروریستی و پروندههای جنایی. اسامه از جایش بلند شد، کلاه قرهقلیاش را دوباره سرش گذاشت و بعد به گروه پلیسهایی ملحق شد که گوشهای جمع شده بودند. با خوشاخلاقی از کنار همه گذشت. با قد دومتریاش و بدون ذرهای چربی، موهای کوتاه، سبیل و ریش بسیار کوتاهش با رگههای خاکستری و با چشمهای بادامی سبز و نافذش به ندرت بدون جلبتوجّه عبور میکرد. پشت سرش گلبدین تندتند راه میرفت، در حالی که میلنگید؛ یادگار مینی روسی که سالها قبل یک پایش را از او گرفته بود.
خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خوب بود