اما چه مدتی از زمان لازم است تا متوجه بشوی سرانجام نشانه ای از حیات در خلوت مکان جاری خواهد شد یا نخواهد شد؟ چنین لحظاتی زمان نمی ایستد، کند می شود. شاید به طول سالیان باشد، چه می دانی! شاید به همان میزان زمان می برد تا لنگه ی در ساختمان گشوده شود و آن یکی لنگه اش هم - و سپس انسانی به ریخت تنه ی پیرشده ی یک درخت گلابی، خشکیده و ساکت از ورودی بیرون بیاید با یک تکه آهن - میلگرد زنگ زده به جای عصا - و یک روز تمام طول بکشد تا همان سه-چهار قدم را بردارد و بیاید روی یکی از آن مبل ها به دشواری نشسته شود، تکه میلگرد را تکیه بدهد به دیوار، کف دستش را بکشد روی پیشانی و پایین بیاورد، بعد از آن دست را سایبان چشم ها کند مگر بتواند به جایی نگاه بیندازد، انگار به سرابی در دوردست ها.
کوچه ای هشت- ده متری، دیوار طولانی مقابل در فلزی ماشین رو که نیمی از یک لنگه ی درش، لنگه ی چپ از کوچه بازمانده است، راهی گشوده برای آمد- شد یک شخص و رنگ در همان قرمز فرسوده ی ضدزنگی است که روی آن مالیده شده بوده. حیاط. یک اتومبیل اسقاط که در لایه ای از غبار پنهان مانده- دو دهنه مغازه که یکی شان کرکره اش تا نیمه بالا زده شده و دیگری بسته است و غبار در شیارهای افقی کرکره باقی مانده. بعد از آن و در جبهه ی دیگر دیوار، پنجره هایی با پرده های ضخیم تیره، چسبیده به ستون پنجره
این هم صبح. صبح آمد و روشنایی پهن شد روی در و دیوار حیاطی که یک لنگه از در قدیمی فلزی اش کج - همچنان کج نیمه باز بود - انگار که باقی مانده بود نیمه باز چنان که لنگه ی سنگین در خودش را فروانداخته بود و نیمی از لبه ی پایینی اش گیر کرده بود توی زمین و خیلی زور می خواست که آن را از زمین جدا کنی و بکوشی چفت و جفتش کنی به لنگه ی سالم ایستاده که آن لنگه هم در جای خود خشک شده بود و ده سانتی خاک و گل خشکیده آن را توی خودش قالب گرفته، بی نیاز انگار به باز و بسته شدن.