صدای چارلی را می شنوم. چشم های پر از اشکم را دیده و می داند که ترسیده ام. چارلی همیشه همه چیز را می داند. او سه سال از من بزرگ تر است، در نتیجه همه کاری کرده و از همه چیز باخبر است. تازه، قوی هم هست و در کول کردن مهارت خاصی دارد. این را که می گوید روی کولش می پرم و محکم خودم را به او گره می زنم. سعی می کنم که با چشم های بسته جوری گریه کنم که صدای زارزار گریه کردنم به گوش دنیا نرسد. ولی هر کار می کنم نمی توانم جلوی گریه هایم را بگیرم. چون می دانم که امروز صبح -برخلاف تعریف هایی که مادر می کرد- قرار نیست هیچ اتفاق جالب و هیجان انگیزی بیفتد. بلکه همه چیز درست برعکس، می تواند پایان شروع من باشد. همان طور که دست هایم را دور گردن گرد چارلی حلقه زده ام به آخرین لحظات آزادی ام فکر می کنم و مطمئنم عصر که به خانه برمی گردم، دیگر آن انسان قبلی نیستم. تا چشم هایم را باز می کنم، نگاهم به کلاغی مرده می افتد که با منقار باز از نرده ها آویزان است. به نظر می رسد یک نفر، درست وقتی که کلاغ شروع به آواز خواندن کرده، تیر خلاص را به حنجره اش خوابانده، و صدای خشنش آرام آرام خاموش شده. جسدش در حال تاب خوردن است و پرهایش بی توجه به مرگ هنوز باد را جذب وجودشان می کنند. دوستان و خانواده اش، بین شاخ و برگ درختان نارون، درست بالای سر ما، قارقار خشم ناک و سوگوارشان را سر داده اند، ولی من دلم هیچ به حال کلاغ نمی سوزد. شاید همان کلاغی بود که به لانه ی سینه سرخ من حمله کرد و تخم هایش را دزدید. پنج جوجه آینده ام. وقتی آن ها را لمس می کردم گرم و زنده بودند. درست به یاد دارم! دانه دانه شان را از لانه بیرون می بردم و بر پهنای کف دستم مثل یک مادر از آن ها مراقبت می کردم. راستش ته دلم می خواستم آن ها را روی قوطی حلبی بگذارم و مثل چارلی با تیرکمان بزنم و بترکانم.
آیا کودک شما هر روز مطالعه می کند، نه به خاطر این که مجبور است، بلکه چون خودش دوست دارد؟
داستان ها نقشی مهم و حیاتی در رشد و پیشرفت کودکان دارند. کتاب هایی که می خوانند و شخصیت هایی که از طریق ادبیات با آن ها آشنا می شوند، می توانند به دوستانشان تبدیل شوند.
بخش زیادی از چیزی که آن را «زندگی طبیعی انسان» می نامیم، از ترس از مرگ و مردگان سرچشمه می گیرد.