جان اندروز، با دیدن چند غورباغهٔ کوچک سبز در یکی از چاله های کرم رنگ کنار جاده، لحظه ای از ستون که آهسته در جاده پیش می رفت جدا شد تا نگاهی به آنها بیندازد. سر مثلثی شکل غورباغه ها وسط چاله از توی آب بیرون زده بود. اندروز برای آنکه لختی از سنگینی بار تجهیزات پشت بکاهد، دست بر زانو گذاشت و خم شد. این گونه، می توانست چشمهای کوچک جواهرگونهٔ زیرجدی آنها را ببیند. چیزی نمانده بود از احساس مهربانی نسبت به بدن های ظریف و نرم غورباغه ها اشک در چشمانش بنشیند. چیزی به او می گفت باید بدود و تلوتلو خوران در گل و شل، دوباره در صف قرار گیرد، اما همانجا ماند.
او، جان اندروز، زنده می ماند.
و به نظر تصور ناپذیر می رسید که هرگز تسلیم شده باشد، گذاشته باشد انضباط خرد کننده او را در هم بشکند. خود را یک بار دیگر به وضوح درست همان گونه می دید که قبل از زیر و رو شدن ناگهانی زندگی اش دیده بود، پیش از آنکه به برده ای در میان بردگان تبدیل شود. باغی را به یاد آورد که در کودکی، در بعد از ظهرهای ملال آور تابستانی زیر درختچه های مورد می نشست و آن سوتر کشتزارهای ذرت خش خش می کردند و در هرم آفتاب می درخشیدند و او برای خود خیال پردازی می کرد.
روزی را به یاد آورد که لخت وسط اتاق ایستاده بود و گروهبان سربازگیری اندازه اش می گرفت و معاینه اش می کرد. ناگهان دریافت زمانش را به یاد ندارد. می تواند تنها یک سال پیش باشد؟ با این همه همین یک سال فاتحه تمام سال های دیگر عمرش را خوانده بود. حالا اما، زندگی را دوباره شروع می کند. دیگر از این فروتنی چاپلوسانه در برابر چیزهای بی ارزش رها می شود. بی هیچ ملاحظه ای خودش خواهد بود.
درد پاهایش به تدریج در زخم ها متمرکز می شد. مدتی با آن جنگید تا به فکرکردنش ادامه دهد، اما زق زق پیوسته آن در ذهنش رخنه می کرد تا آنکه سرانجام، با آنکه نومیدانه می خواست لابه لای خاطره های کم رنگش را بکاود تا همه آن چیزهایی را که روزگاری در زندگی اش آن چنان روشن و شورانگیز بود، هر چند ضعیف، به یاد آورد و برای خود سکوی تازه ای برای مقاومت در برابر جهان بسازد و زندگی را از نو از آنجا بیاغازد، دوباره همان تکه گوشت زخم خورده کج خلق شد، همان برده در هم شکسته در چرخ عصاری؛ دوباره به نالیدن افتاد.
نور سرد خاکستری فولادی به درون بخش نفوذ کرد و نور زرد را ابتدا به رنگ سرخ در آورد و بعد ناپدید کرد. اندروز شروع به شمردن ردیف تخت های روبه رویش، و تیرهای تیره سقف بالای سرش کرد. به خود گفت این خانه باید بسیار قدیمی باشد، و این فکر به شکل مبهمی به هیجانش آورد. این که ملکه سبا به ذهنش آمده بود بامزه بود چرا که مدت ها می گذشت به این چیزها فکر نکرده بود.