هانری ویدال مهندس راه آهن از سوی برادر کوچکترش مارک ویدال دعوت میشود تا از او در شهر راگز هالگاری (شهری خیالی و داستانی) دیدن کند و چند روزی مهمان آنان باشد. مارک با دختری به نام مایرارودریچ، دختر دکتر رودریچ که محبوب همگان است و مردم شهر او را می ستایند نامزد کرده است. هانری ویدال پیش از ترک پاریس به مقصد راگز هانگاری اطلاع می یابد که مردی به نام ویلیام استوریتس از مایرا تقاضای ازدواج کرده اما پیشنهاد وی مورد قبول واقع نشده. هانری سفر خویش را شروع میکند، راه های زمینی را طی کرده و به رودخانه دانوب میرسد و سوار بر قایقی شده از دوروتی میگذرد و در این مسیر از یادمانها و شهرهایی که در طول راه دیده سخنها دارد. به محض ورودش به راگز، با استقبال گرم از سوی خانواده مایرا مواجه می شود. روزی دکتر رودریج به هنری و هارالان (برادر مایرا) می گوید ویلیلم استورتیس آمده تا مجددا از مایرا خواستگاری کند و چون با مخالفت مایرا مواجه میشود، خانواده را تهدید می کند.
(برگرفته از متن ناشر)