... لحظاتی هست که آدم از انسان بودنش خجالت می کشد... چه خوب است که بزودی می میریم!... نفرت انگیزترین چیز این است که جزو آدمهایی شویم که به ویران کردن می بالند، به تحقیر کردن می بالند...
پییر به ناگاه و از دید دختر جوان متوجه فقدان احساسات قلبی و خشکی برهوت گونه ی این طبقه ی بورژوا شد که خودش به آن تعلق داشت. خاک خشک و بایری که رفته رفته تمامی شیره ی حیات را مکیده بود بی آن که برای تجدید آن کاری کند. ... حتی هنگامی که می پندارند کسی را دوست دارند، دوستی شان مالکانه است و او را قربانی خودخواهی و غرور خویش میکنند. قربانی کوتهنظری و لجاجتشان.
در هر نوجوان شانزده تا هجده ساله اندکی از روح هملت یافت می شود. از او نخواهید که جنگ را درک کند! (این باشد بر شما مردان روزگارْدیده!) برای او همین بس که زندگی را درک کند و بتواند خشم خود را از وجود آن فرو خورد. معمولا او خود را در رویا و هنر مدفون می کند تا زمانی فرا رسد که به این زیست جدید خو گرفته باشد ـزمانی که نوزاد حشره گذار مرارت بار از کرمینگی به حشره بالدار را طی کرده باشد. و در این روزهای پر آشوب بهار بلوغ، او چه سخت نیازمند آرامش و تعمق است! اما آنها آن نیروهای کور و حیوانی و کوبنده در اعماق نقبش به دنبالش می آیند، او را که هنوز در پوسته تازه اش ظریف و آسیب پذیر است می یابند و از تاریکی بیرون می کشند