بلند می شود. می رود آشپزخانه، مثل همیشه بوی سرد خون می پیچد توی بینی اش. شیر آب را باز می کند. دست هایش را می گیرد زیرش و لکه های خونی را که روی دست هایش نیستند می شوید و می شوید. لکه ها چند ثانیه محو می شوند و دوباره از پوستش می زنند بیرون. دست ها، دست ها. مادرش همیشه وقتی او سر می گذاشت روی پایش، موهای لخت و خرمایی اش را با دست می زد عقب و نوازشش می کرد، می گفت: «دست آدم اگر آلوده شد، دیگر هیچ جوره پاک نمی شود، هر چقدر هم بشوییش.»
داستان های جنایی، یکی از قواعد اساسی قصه گویی را به آشکارترین شکل نشان می دهند: «علت و معلول»