وقتی بعضی چیزها در خاطراتت یا در تصوراتت می پوسند، قوانین سکوت دیگر کار نمی کنند. این درست مثل این است که خانه دارد در آتش می سوزد و تو دلت می خواهد فراموش کنی که خانه در حال سوختن است. اما نبودن آتش هم تو را نجات نمی دهد. سکوت دربارهٔ یک مسئله فقط آن را بزرگ تر می کند، رشد می دهد و همه چیز را می پوشاند.
حیوان انسان نما دیوی است که می میرد. اگر پول داشته باشد، می خرد، می خرد و می خرد. فکر می کنم به این دلیل هر چیزی را می خرد که در ته مغزش دیوانه وار امید دارد که یکی از آن ها زندگی جاودانه به او ببخشد. چیزی که هرگز اتفاق نمی افتد.
در تمام زندگی مثل یک مشت گره کرده بودم. کوبیدن، خرد شدن، در هم شکستن! اما حالا این دست های مشت شده را باز می کنم و چیزهای بهتری را با آن لمس می کنم.