کتاب انگار گفته بودی لیلی

you said Leili
کد کتاب : 13215
شابک : 9789643054960
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 186
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2000
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 21
زودترین زمان ارسال : ---

برنده ی جایزه ی بهترین رمان اول سال 1380 از بنیاد گلشیری

معرفی کتاب انگار گفته بودی لیلی اثر سپیده شاملو

کتاب "انگار گفته بودی لیلی" رمانی است خیره کننده به قلم "سپیده شاملو" که توانسته "برنده ی جایزه ی بهترین رمان اول سال 1380 از بنیاد گلشیری" شود. این رمان یک اثر روان شناختی است که تلاش می کند با نگاهی منتقدانه و اجتماعی به ذهنیت زنانه بپردازد و کاراکترهای مرد داستان را از دریچه ی این نگاه زنانه ببیند.
"سپیده شاملو" قصه ی پویا و زنده ی خود را با مرگ آغاز می کند. مرگ علی نوربخش در بمباران تهران، که زندگی با او و همچنین مرگ او، فصل اول رمان را به روایت همسرش شراره تشکیل می دهد. شراره با مخاطب قرار دادن علی، از زندگی خودش با او می گوید و این سرآغازی برای بقیه ی قصه می شود. داستان با ماجرای دوران نامزدی و ازدواج آن ها و مسافرت و کوهنوردی و عاشقانه هایی از این دست پی گرفته می شود و به قصه ی مستانه و محمود می رسد؛ مستانه خواهر علی است و زمانی که داستان به او می رسد راوی قصه تغییر می کند و مسئولیت روایت داستان بر عهده ی مستانه قرار می گیرد. او نیز از قصه ی زندگی خود می گوید و به مرگ علی می رسد تا اینکه باز داستان را به شراره بسپرد و اتفاقاتی که پس از مرگ علی رخ داده، از زبان شراره بازگو شود. "انگار گفته بودی لیلی" با ارتباط مستانه و شراره و سیاوش، که پسر اوست، ادامه می یابد به نقطه ای می رسد که فراموش کردن علی ناگزیر است؛ در این بین قراری که شراره با یک آشنای قدیمی برای سفر خارج می گذارد، سیاوش را آزرده می کند و داستان "انگار گفته بودی لیلی" با جنبه های مختلف در هم پیچیده اش ادامه می یابد.

کتاب انگار گفته بودی لیلی

سپیده شاملو
سپیده شاملو کارشناسی زبان انگلیسی دارد. مدتی مقالاتی دربارهٔ سینما نوشت و با انتشار رمان انگار گفته بودی لیلی به عنوان داستان‌نویس مطرح شد.
قسمت هایی از کتاب انگار گفته بودی لیلی (لذت متن)
شاید اگر او تنها از محمود می گفت ، از خودش و محمود ، یا حتی از فرقه می گفت می توانستم گوش کنم . اما از تو می گفت . برای همین هم نتوانستم تحمل کنم . اسمش را هر چیزی می خواهی بگذار . حسادت ، حماقت یا دیوانگی . آرام از اتاق آمدم بیرون و لهش هیچی نگفتم . نگفتم من هم تو را می شناسم . طوری حرف می زد که انگار نه انگار تو دست مرا گذاشته بودی روی گونه ات و گفته بودی ، کوچولو . " طور " حرف زدنش نگذاشت بنشینم کنارش و برایش از تو بگویم . شاید اگر هر " طور " دیگری هم حرف می زد ، چون از تو حرف زده بود ، ناراحت می شدم و همین کار را می کردم . شاید مستانه راست می گفت . من حسادت می کردم . حتی به غم تو ...

روزها عکاسی میکردم. بعضی ها می آمدند داد میزدند که از عکس راضی نیستند. خودشان بودند. نمی خواستند باشند. پشت دوربین مدام به خودم میگفتم بگذار ژست بگیرند. بگذار تظاهر کنند به آنچه نیستند. آن را میخواهند. آن لحظه را براشان ثبت کن. نمیتوانستم. انگار انگشتم نمیتوانست دگمه را فشار بدهد مگر در لحظه قطعی، که تظاهر نبود. در لحظه ای که آن چه میخواستند پنهان کنند،آشکار میشد.