ابرها چون شبی تاریک، در هم و متراکم شدند بارانی نرم شروع به باریدن کرد. هوایی که سرد و پر از نم بود جاده را در نوردید. رهگذران به جز گروهی که زیر سایبان ایستگاه اتوبوس تجمع کرده بودند همگی گام هایشان را تند و تندتر کردند. چشم انداز تقریبا عادی و یکنواختی به نظر می رسید اگر فرار آن مرد نبود که دل به دریا زده بود و و چونان دیوانه ای از خیابان کناری دوان دوان آمد و در خیابان دیگری در آن طرف خیابان پنهان شد.
به دنبالش چند مرد و جوان می دویدند و فریاد می زدند: «دزد... دزد را بگیرید» دیری نپائید که سر و صدا خوابید و رفته رفته کم و کمتر شد تا اینکه از بین رفت و نم نم باران ادامه داشت. تقریبا جاده خالی از آدمیزاد شد ولی عده ای که منتظر اتوبوس بودند و برخی شان از ترس خیس شدن پناه گرفته بودند زیر سایبان ایستگاه گرد هم آمده بودند. دوباره سر و صدای تعقیب و گریز بالا گرفت و با شدت و زمختی خاصی نزدیک شد. تعقیب کنندگان پدیدار گشتند، دزد را گرفته بودند و دور و برش بچه ها با صدای بلند و هیجان آمیزی هلهله می کردند. در نیمه عرض جاده دزد خواست بزند به چاک که او را گرفتند و با مشت و لگد به جانش افتادند. دزد هم با همان شدت زد و خورد همانطور که از پیش معین شده بود ایستادگی کرده و به ضرب و شتم می پرداخت. چشم های افراد ایستاده در زیر سایبان به دعوا میخکوب شد.