تقصیر خودته گلی. خودت قبول کردی داداشی بشی.» بعد دست های گلی را در می آورد و نمی داند با آن ها چه کار کند. فکرمی کند باید دست های گلی را نگه دارد، داداشی که آمد، به اش بدهد و بگوید: بفرست پیش دستای خودت، کمک رزمنده ها که عراقیا نیان اذیت مون کنن.
منصور صاف و بی خط خوردگی می نویسد: دروغ نگفتن تحت هیچ شرایطی. واقعا می تواند دروغ نگوید؟ تحت هیچ شرایطی؟ بدون هیچ استثنایی؟ چرا باید تغییر کردن این قدر پیچیده باشد؟ در برابر یک گزاره اخلاقی ساده که بچه های دبستانی هم آن را بلدند، منصور سی وچهارساله باید لرز کند؟ دروغ نگفتن شروع نابودی است. حالا نه اینقدر غلیظ. نابودی نه، ولی می تواند شروع یک بحران با تبعات غیرقابل پیش بینی باشد. هرکس می تواند چند دقیقه در بخش متروک ذهن با خودش روراست باشد تا دروغ هایش را مرور کند.
یخی برف روی لب ها و زبان خشک شده زن زود محو شد. تکانی به تنش داد و رو از باد ندزدید تا دانه های برف را که به صورتش می خورد ببلعد. دست چپ زن شده بود قد وزنه هزارکلیویی. چسبیده به تن، بی حرکت و لخت. خون از زیر آستین ژاکت دویده بود به سرتاسر دست تا نوک پنجه.