لمیتایر بهترین نویسنده فعلی فرانسوی داستان های جنایت است.
لمیتارمطمئنا ظریف ترین و خلاق ترین نویسنده جنایت فرانسه است.
خستگی آن دو روز بر وجود آنتوان سنگینی می کرد و هیچ یک از دو شب نتوانسته بود چشم روی هم بگذارد. توفانی که در پیش بود تمام شب فکر او را درگیر خودش کرده بود. روی تخت به صدایش گوش می داد. پنجره ها می لرزیدند، باد داخل شومینه هو می کشید. آنتوان بین خانه شان که از توفان به لرزه افتاده بود و زندگی اش ارتباط مبهمی حس می کرد. در عین حال برای مادرش هم نگران بود. مادر از نقش آنتوان در ناپدید شدن رمی چیزی نمی دانست، هرکس جای او بود از دیدن حال خراب و وحشت زدگی پسرش از ماجرا بو می برد اما خانم کورتن به روش خودش با حوادث روبه رو می شد. او بین افکار آزاردهنده و تخیلش دیوار بلند و ضخیمی بنا کرده بود که تنها مسائل دلشوره آوری می توانستند از آن عبور کنند که خلق وخوی منحصربه فرد او قادر بود با عادت ها و قوانین نقض نشدنی اش برطرف شان کند. بالاخره درست می شه، این عبارت را خیلی دوست داشت. معنی اش این بود که زندگی هم چنان به مسیرش ادامه می دهد، اما نه آن طور که هست بلکه آن طور که ما می خواهیم. همه چیز تنها به خواست ما بستگی دارد، نباید بی خودی به گرفتاری ها بها داد، بهترین کار این است که آن ها را نادیده بگیریم، این روش همیشه برای او کارساز بود و تمام زندگی اش بر کارآمدی این روش گواهی می داد. پسرش خواسته بود با خوردن قرص های قفسه ی داروها خودش را بکشد اما این اتفاق را جور دیگری هم می شد دید. مرغ آقای کوالسکی پسرش را مسموم کرده بود، وضعیتی که دوام چندانی نداشت و با دو روز سوپ خوردن برطرف می شد. افکار آنتوان همرنگ و هماهنگ حال و هوای تیره وتاری بودند که همه جا را فراگرفته بود و بادی که می خواست خانه را از جا بکند و مثل موتوری پر صدا وزوز می کرد. آنتوان خواست پایین برود. نمی دانست مادرش خواب است یا بیدار. مادر هم چنان لباس های شب قبل تنش بود و تلویزیون هنوز روشن و صدایش کم بود. صبحانه حاضر کرده بود، وسایل روی میز فرقی با روزهای عادی نداشتند ولی کرکره ها هم چنان کشیده بودند و انگار قرار بود سر شب صبحانه بخورند، بادی که به داخل خانه نفوذ می کرد چراغ آشپزخانه را تکان می داد. «نتونستم کرکره ی پنجره ها رو باز کنم...» مادر هراسان آنتوان را نگاه می کرد. به پسرش نه صبح به خیر گفت و نه حالش را پرسید... ظاهرا تمام هم و غمش باز نشدن کرکره ها بود. نگرانی شدیدی در صدایش موج می زد. با سوپ نمی شد آن هوا و خسارت هایی را که در پی داشت تعمیر کرد... «شاید زور تو برسه...» پشت این درخواست چیز دیگری بود که آنتوان درست نمی دانست چیست.
داستان های جنایی، یکی از قواعد اساسی قصه گویی را به آشکارترین شکل نشان می دهند: «علت و معلول»
کتابی که نویسنده سعی کرده علیرغم ریتم کند داستان، اون رو با تکرار واگویههای ذهنی قاتل دوازده ساله هیجانانگیز کنه. و مشخصا شکست خورده.
متاسفانه ترجمهی کتاب سانسور داشت فیلمش هم ساخته شده قشنگه. البته من با زیرنویس فارسی دیدم سانسور داشت
داستان عالی و پر کشش 👌
این کتاب،واسه من اصلا هیجان و کششی نداشت.به نظرم خیلی معمولی بود.یعنی از اون کتابایی نبود که دوس داری زودتر برسی به آخر داستان تا ببینی آخرش چی میشه... روند داستان کند بودو همچنین به نظر من جذاب نبود.
این کتاب در ژانر جنایی قرار میگیره. کودکی 12 ساله مرتکب قتلی میشود و درگیریها و چالشهای فکری او در طی داستان بازگو میشه.داستان تعلیقهای بسیار خوبی داره و خواننده مشتاق به خواندن میشه تا گرههای داستان باز بشه.