همان موقع رئیس گفت: «درسته، حیف که مرد متأهل این جا زیاد نیست که حرفم را تأیید کنه، ها جک؟ مثلا چارلی هتون. یک مر... در... بهش چی می گن؟» «از من نپرس. اصلا چه اهمیتی داره؟ تو همیشه اصطلاحات خودت را داری. قرار بود یک مهمانی مردانه راه بیندازیم نه جلسه ی عمومی سالانه. الان یکی را لازم داریم که شور و حالی به اوضاع بده.» «مثل چارلی. فکر می کنی کدوم گوری مونده؟» «گفت دیر می آد. داره کامیون را از لیدز می آره.» «شاید اول رفته خونه.» «نه، نمی ره. آخرین حرفی که چهارشنبه بهم زد این بود که “جک، جمعه به مهمانی پر سر و صدایت می آم حتی اگه مجبور بشوم دل و روده ی کامیون را بیرون بریزم. به لیلین هم گفته ام منتظرم نباشه.” نه، اول از همه می آد این جا.» «فقط امیدوارم اتفاقی واسه اش نیفتاده باشه.» «مثلا چه اتفاقی؟» «خب، دو بار کامیونش را دزدیده اند. ندزدیده اند؟» جک گفت: «جورج، خیلی حرف مفت می زنی.» ولی خودش هم داشت نگران می شد. ساعت نه و نیم بود و یک ساعت دیگر دراگن تعطیل می شد. قرار بود چارلی ساقدوشش باشد. چه عروسی دلپذیری می شد اگر ساقدوشش را نیمه شب جایی در منطقه ی میدلند با سر و صورت له و لورده پیدا می کردند.
داستان های جنایی، یکی از قواعد اساسی قصه گویی را به آشکارترین شکل نشان می دهند: «علت و معلول»