پوآرو آخرین جرعه ی شیرکاکائو را سر کشید. فنجان را کنار زد و از جا بلند شد. به طرف بخاری دیواری رفت و مقابل آینه روی طاقچه سبیلش را با دقت آراست. راضی شد و در انتظار ورود مهمان دوباره روی صندلی نشست. دقیقا نمی دانست در انتظار چه نوع آدمی باید باشد... شاید انتظار کسی را داشت که کمی به ذائقه اش در مورد جذابیت زنانه نزدیکتر باشد. عبارت کهنه ی «زیبای مغموم» در ذهنش تداعی شده بود. اما وقتی جرج، مهمان را به اتاق راهنمایی کرد، مأیوس شد؛ بی اختیار سر تکان داد و آه کشید. زیبایی ای در کار نبود، غم خاصی هم به چشم نمی خورد. تنها شاید اندکی سردرگمی.
حالا چه؟ پس از این کار فرهنگی بزرگ، اوقات خوش استراحت را که به آن نیاز داشت، می گذراند. ولی نمی توان برای همیشه استراحت کرد. باید به کار می پرداخت. اما متاسفانه تصوری از کار بعدی نداشت. باز هم به کار ادبی بپردازد؟ با خود فکر کرد که نه، بهتر است آدم کاری را خوب انجام دهد و بعد کنار بگذاردش. این شعارش بود. حقیقت این بود که حوصله اش سر رفته بود. این فعالیت شدید فکری که مدت ها در آن غرق بود، او را خسته کرده بود. باعث شده بود عادات بدی پیدا کند، او را ناآرام کرده بود...
مهمان او دختری بود شاید با بیست و اندی سال سن، موهای بلند ژولیده با رنگی غیرمشخص که روی شانه اش ریخته بود. چشم های درشتش که هیچ حالتی را تداعی نمی کرد، به رنگ سبز مایل به آبی بود. لباسی پوشیده بود که ظاهرا نسل او می پسندید. چکمه ی پاشنه بلند چرم مشکی، جوراب پشمی درشت باف سفید که می شد به تمیزی آن شک کرد، دامنی تنگ و کوتاه، و پولوور پشمی کلفت و گشاد و شلخته وار. هر کس هم سن و هم نسل پوآرو بود فقط یک چیز دلش می خواست: دختر را فورا به حمام بیندازد. پوآرو اغلب وقتی در خیابان راه می رفت هم همین احساس را داشت. در خیابان صدها دختر درست به همین ریخت و قیافه دیده می شد. همه به نظر چرک می رسیدند. اما این یکی تفاوت دیگری هم داشت. مثل این بود که در حال غرق شدن در رودخانه او را از آب بیرون کشیده باشند. با خودش فکر کرد که شاید این دخترها واقعا کثیف نباشند. شاید هم زحمت زیادی می کشند که به این ریخت دربیایند.