کیف دستی خانم موطلایی ناشناس در کابین تلفن جا مانده بود. در شیشه ای را باز کردم و برای آن که تظاهر کنم در حال تلفن کردن هستم، گوشی را به گوشم چسباندم، با دست دیگرم کیف دستی را باز کردم و چشمم به یک بسته اسکناس افتاد. درست در لحظه ای که آن را در جیبم فرو میبردم سایه ای در آیینه کوچک بالای کابین تکان خورد. سرم را بالا آوردم ؛ خانم موطلایی آنجا بود.... پشت سرم ایستاده بود و نگاهم می کرد...
داستان های جنایی، یکی از قواعد اساسی قصه گویی را به آشکارترین شکل نشان می دهند: «علت و معلول»
این دسته از کتاب ها، ضربان قلب مخاطب را به بازی می گیرند و هیجان و احساس ورود به دنیایی جدید را برای او به ارمغان می آورند.
کتاب خوب و جالبی، روایت داستان باعث میشه نخوای کنارش بزاری بعنوان یه داستان جنایی واقعا خوب بود