باجهی تلفن مکان وصل من و او بود. قرارمان سی نامه بود در باجه. مخفیاش میکردیم و وقتی کسی نبود، نامهها را برمیداشتیم… برای هم از هم میگفتیم. از زندگی گذشته و رویاهای آینده… او میخواست نقاش شود و من بزرگترین خیاط شهر. او میخواست عاشق باشد و من خوشبختترین معشوق شهر. سی نامه کافی بود برای یک عمر خوشبختی یا باید بیشتر مینوشتیم؟