آن غروب گفتم که سیلاب خون شهر را با خود می برد، گفتم: «گاوی روی زمین باقی نگذاشتند، همه را قربانی کردند. دیگر در و دیوارهای این شهر از خون پاک نمی شود.» اما پروانه گفت: «همه چیز موقت است، هرچیزی فقط برای لحظه ای عمر دارد، از عمرش که گذشت فراموش می شود. هیچ چیز نیست که عاقبت به تلی از غبار بدل نشود. پایان چیزها غباری بیش نیست.
پدرم سوال کرد: «پروانه کجاست؟» من گفتم: «امروز ندیدمش، صبح بلند شدم او سر جایش نبود. دیگر هم ندیدمش.» همان شب پدرم در حالی که گریه می کرد همه ی پنجره ها و درها را شکست. همه ی چیزهای زیبا و عتیقه ی خانه را خردوخمیر کرد. برادانم موهایم را گرفتند و به زیرزمین کشاندند. من را روی پله@ها کشیدند و مثل دیوانه ها افتادند به جانم. سال های زیادی خون آن غروب من بر دیوارهای زیرزمین مانده بود؛ خون دست های خسته ام که خواسته بودم با تکیه دادن شان به دیوار تعادل خودم را حفظ کنم؛ خون دندان های زخمی ام که می ریخت میان صندوق ها و روی گونی ها و رخت خواب های کهنه ای که به طوری نامرتب در زیرزمین چیده شده بود. اکنون هر وقت به آن زیرزمین می روم، جیغ های خودم را می شنوم.
من اکنون یک رزمنده ی نامدار برای وطنم هستم، اما این سرزمین از عشق بی فایده و کشته شده درست شده است. من به باور عجیبی رسیده ام، به این باور رسیده ام که در هر جایی عاشقی را آزاد کنم. من در این فکرم که گوشه ای پیدا کنم و مکانی بسازم تا بعضی عاشقان که جایی برای زندگی ندارند با هم آن جا بروند و زندگی کنند.