آرامآرام نیمی از شب میگذرد، سکوتی مرگبار شهر باعظمت پاریس را در برگرفته، خواب ابری ناپیدا بر فراز عروس شهرهای جهان گسترده و همه در خواب هستند. خواب! آن آسایش آمیخته بابیخبری و فراموشی. تنها یک نفر دیده بر هم ننهاده و بر این آرامگاه ساکت به دیدۀ حرمان و اسف مینگرد، آن هم من فردی بدبخت، سرگردان و از خود بیخبر. از چه زمان بیدارم؟ بهخوبی به یاد ندارم. شاید قرنی است گذشته و من هیچگاه خواب واقعی نداشتهام، اما تأسف برای چه؟ مگر در این حیات سربهسر رنج، با این آشفتگی روح و پریشانی خاطر، خواب واقعی نصیب کسی میشود؟ مگر با این حیرانی دائمی که از فشار آلام و مصائب زندگی ایجاد میشود کسی فرصت لحظهای آسایش دارد؟ از اطفال بگذرید و بر عدهای مزدوران رنجبر چشم بپوشید، دیگر چه کس را بهرهای از خواب شیرین است؟ تأمل کنید ببینم کجا هستم و چه میکنم؟ من در این دیرگاه شب، به روی این پل چرا ایستادهام و دیده به امواج خروشان «سن» چرا دوختهام؟ در میان این آبهای خروشان و غلتان، این چهرههای بیرنگ و بهتزده چه میکنند که گاهی خشمگین و زمانی گریان و وقتی متبسم، چشم از سیمای رنگپریدهام برنمیدارند؟ این دیدگان سرشکآلوده و مغموم که شاید قبل از تماشای زیباییهای طبیعت و نشاط عمر بینور و خاموش گشتهاند از روح آشفتۀ من چه طلب میکنند؟ یا این لبان زیبا و گلگون که پیش از فرصت ادای سرگذشت غمانگیز خود سرد و ساکت شده و برای همیشه به خاک تیره سپرده شدهاند اکنون چه داستانی میخواهند بیان کنند؟ اوه! مرا بهسوی خود میخوانند، میخواهند مرا افسون کنند و به آغوش خویش کشند!