مشتش را مقابل چشمان او گشود. حالا زیرزمین به دخمه ای سیاه بدل شده بود. خواست که بالا برود. خواست که خانم سامانی را صدا بزند. اما چشم هایش از کف دست او جم نمی خورد. آن چه در دیدرسش بود، بی اختیار نفسش را به شماره انداخت.
در عشق، قضاوت روا نیست. تناسبی هم در آن وجود ندارد و لازم هم نیست وجود داشته باشد زیرا عشق به هر شکل خاصی که باشد فقط یک لحظه یا یک حکایت کوتاه است از قبول واقعیتی غیرقابل فهم. هیچ معنایی نمی توان از آن انتظار داشت چرا که حادثه ای ابدی در گذر زمان است. از این رو چطور می تواند مطیع علت یا معلول باشد؟
دو تیغ تیز بر شقیقه هایش فرو می رفت و بیرون می آمد. قوت بیان جمله ای را نداشت. تنها خیره شده بود بر کف دست زن. قدمی به جلو گذاشت. ناباور. اما مصر... گلوله آتش بر کف دستش سر خورد. حس سردی فرو ریخت روی پوستش. سنجاق کف دستش تکان تکان خورد. آرام نزدیک تر گرفتش. یک سنجاق سینه معمولی بود! چشم هایش دو دو می زدند و فشار می آوردند به سرش.