زیر مختار هنوز زنده بود. یک کبابی شمیرانی دندان های جلویی اش را خرد کرده بود. یکی دیگر با چکش به عینکش زد و یکی از شیشه های عینک به چشمش فرو رفت. کبابی سر او را بر سر چوبی کرد و بیرق تازه ی خود را به اهتزاز درآورد. سر وزیرمختار سبک تر از سبد گوشتی بود که او معمولا به دوش می کشید. وزیر مختار کافر مسئول جنگ ها، قحطی، ظلم حکام و محصول بد آن سال بود. اکنون بر سر چوبدست، بر فراز کوچه ها می گذشت و از آن بالا با دندان های شکسته می خندید. کودکان با سنگ او را نشانه می گرفتند و به هدف می زدند. وزیر مختار زنده بود. دزدی دست راست او را، که حلقه ای بر آن می درخشید، با خود می برد. آن را محکم و دوستانه در تنها دست خود که دست چپ بود، می فشرد. گاهی به آن می نگریست و تأسف می خورد که چرا برهنه است و تکه ای پارچه ی زردوزی شده همراهش نیست. شاگرد چلنگری کلاه سه گوش او را بر سر گذاشته بود و کلاه گشاد تا روی گوش هایش پایین می آمد. اما خود وزیر مختار، همراه با نوکر موبورش و یک کافر دیگر و در کنار سگ ها و گربه های مرده، خیابان های تهران را جارو می کرد…
واااای! 🤪🥴 چه کتاب خوبیهـع! وای! توو ایران اومدههه! 🥴 من برم غششششش💀 . بابا بس کنید! با این اسم چپاندرقیچیش!
کتاب در واقع درباره زندگی آلکساندر گریبایدوف هستو فردی که وارد سیاست میشه و جانش را در همین راه از دست میده. کتاب بسیار خواندنی هست به خصوص که بخشی از اتفاقات آن مربوط به ایران و عهدنامه ترکمانچای هست.
بله تشکر سیقلسثلسثفلث
کاربر سایت سکته کرد😆