در مقابل مادرم، پشت میز حصیری نشسته بودم، در میان انبوه درختان نخل در هتل دلفین، در حالی که سعی می کردم آنچه را در چشمانم هویدا بود از او مخفی کنم.
او تا حدی مجبور بود در این بازی تسلیم شود. یا باید «ایو» را به آلمانی ها تسلیم می کرد یا او را می کشت. دیگر آب از سر «ایو» گذشته بود و برایش اهمیتی نداشت.
ما مدام در حال کابوس دیدنیم و رنگ چهره ها مثل زیرسیگاری شده و هر لحظه جوری در ترس زندگی می کنیم که انگار قراره به زودی دستگیر بشیم. پس به خاطر اون یه ذره لذتی که می بری، احساس گناه نداشته باش، حالا از هر طریقی که می خواد باشه. لذت ببر.