تا آن صبح بادخیز که مادلن فرشته را یافت، هرگز یک فرشتهی واقعی ندیده بودیم. میان میلههای حصار محوطهی ورودی چنان گیر کرده بود که انگار در تور ماهیگیری گرفتار شده باشد. بارها هشدار داده بودم که این حصار برای پرندگان چیزی به جز دام بلا نیست. اگر گذاشته بودند کارم را بکنم، مدتها پیش حصار را برداشته بودم و خانه را میان کشتزارها رها کرده بودم، آزاد! اما مادلن همیشه بهانه میآورد که اگر حصار نباشد، بولداگمان به مرغدانیها و لانههای خرگوش کشتزارهای همسایه سر میزند و دلی از عزا در میآورد، و همه چیز به همان شکل باقی ماند. ولی آیا چون سگمان غرایز یوزپلنگ را دارد، باید خود را مثل وحشیها پشت سنگر پنهان کنیم؟
با همهی اینها، فرشته با آن شکل و شمایل خیالانگیزش روی دستمان مانده بود و مدام بالهایش را که بر اثر این حادثهی حیرتانگیز سخت مجروح شده بود، تکان میداد. پس از اینکه عمیقترین زخمش را با آب شستیم و ضدعفونی کردیم، و با روغن ماساژ دادیم، ناچار شدیم مقداری تخته به یکی از بالهایش که بدجوری آسیب دیده بود، ببندیم. این مادلن بود که گفت بهتر است او را در طبقهی بالا، زیر شیروانی که کاملا امن بود، بگذاریم تا رفتهرفته مثل روز اولش شود. واقعا هم زود خوب شد. دو روز پیش بود که دیدیم برای هواخوری بال و پری زد، چند لحظه در حیاط گرد و خاکش را تکاند و زیر آفتاب ملایم آذرماه بازگشت. با اینکه فرشتهی ما هنوز رنگپریده و رنجور بود، معلوم بود که رو به بهبودی میرود.
کتاب من قهرمان نیستم