جوان ها با سن کم شان از گذشته ی شما چه اطلاعی دارند. حتی اگر کم و بیش پرسیدند چه کاره اید یا تا به حال چه کرده اید، هر چه به نظرتان رسید بگویید و از پوست کهنه ای که انداخته اید، یک زندگی نو بیافرینید ... آن ها هرگز در پی بررسی حقیقت نیستند. به همان نسبت که در شرح حال راست و دروغ خود پیش می روید، می بینید که این زندگی تخیلی چون وزش سنگین هوایی تازه، از فضای بسته و کهنه ای که در آن مدت ها احساس خفگی می کردید عبور می کند. پنجره ای باز می شود و ناله خشک باز شدن کرکره ها همراه با بادی که می وزد، آینده ای تازه و نو، برابرتان می گستراند.
می گفت: صلاح شناگر به جای دور زدن مدام روی سکوی استخر، پرش یک باره در آب است. اما من، درست برخلاف ضرب المثل او فکر می کردم. بی گدار به آب زدن، نه ... خونسردی و تأمل، بله؛ چرا که به شکرانه صبر و آرامش زمینه ی بهتر ذهنی تان را در نفوذ بیش تر مکان و موقعیت پیش رو آماده می سازید.
مدتی طولانی به هر دو عکس فوری چشم دوختم. خدایا، حالا این زن کجاست؟ مثل من، در یک کافه، و تنها سر یک میز؟ بی گمان، جمله آخر مرد «باید سعی کنیم بین خودمان رابطه ای ...» این فکر را در سرم انداخته بود: به برخوردها و ملاقات های غیرمنتظره در یک خیابان، یک ایستگاه مترو در ساعات پرترافیک و شلوغ، نباید اعتماد کرد؛ چون سرنوشت سازند. دلبستگی مثل یک دست بند، یکی را به دیگری می بندد و قفل می کند. رابطه ای پراحساس که با هجوم خود، مقاومت شما را در هم می شکند و از مسیر و راه انتخابی منحرف تان می کند.