همیشه یه ساعتی هست که تمومی نداره. شبیه ساعت های دیگه ست. جوری که بهش شک نمی کنیم. بعد، واردش می شیم و توش گیر می افتیم. ساحل اون طرفی رو می بینیم، ولی خیال می کنیم هیچ وقت اونجا نمی رسیم. بیهوده دست و پا می زنیم. انگار هرچی زمان می گذره، داریم ازش دورتر می شیم. وقتی ثانیه ها می چسبن به ته کفش هامون، وقتی داریم هر دقیقه رو مثل یه توپ آهنی دنبال خودمون می کشیم، خیال می کنیم اون بیرون، روزها و شب ها پشت سر هم میان ومیرن، فصل ها جای هم رو می گیرن و ما اینجا فراموش شدیم.
توی خونه ی ما هر سال بهم می گفتن بابا نوئل نمیاد چون بدجوری مریضه و شاید حتی تا آخر زمستون هم زنده نمونه. تا این که یه روز واسه این که کلا خیالشون راحـت بشه بهم گفتن بابانوئـل مرده و هیچ کس هم جاش رو نگرفته و همه چی حل و فصل شد.
صبح شبیه چیزی که از صبح می فهمی، نیست. اگه عادت نداشته باشی، حتی شاید ملتفتش نشی. فرقش با شب خیلی ظریفه، باید چشمت عادت کنه. فقط یه هوا روشن تره. حتی خروس های پیر هم دیگه اونا رو از هم تشخیص نمی دن. هوای گند یه شب قطبی رو تصور کنید. روزهای قشنگ ما شبیه همونه.