این داستان که شاید در وهله ی اول به نظر شما موهوم بیاید با آن که افسانه ای بیش نیست اما صورت عمل به خود گرفته و عینا اتفاق افتاده است. اینکه ما در عصری هستیم که علم شگفتی های بزرگی را حل نموده است و اگر این داستان امروز مورد قبول شما یا افکار عمومی نباشد، با پیشرفت هایی که در زمینه ی اختراعات و بررسی های علمی می شود، روزی می رسد که از صورت افسانه خارج می گردد و به آن توجه بیشتری خواهد شد.
ای قصر کهنه!... ای قلعه ی فرتوت! بیخود به خود مبال... سه سال دیگر از عمر تو بیشتر باقی نیست و درخت قان کهنه ی تو بیش از سه شاخه دیگر ندارد.
«این ماشین دستگاهی است که گرمی و سردی هوا را به خوبی نشان می دهد.» «به! اینکه ماشین نمی خواهد. من وقتی با یک پیراهن عرق می کنم، می فهمم که گرم است و وقتی زیر پوستین می لرزم، معلوم می شود که سرد است.»