من از بطالت، حماقت، اشرافیت، و خرده خودخواهی های آن حالم بهم می خورد. حس می کردم در «ساوستون» همه ی عمر مردم صرف گذشته های حقیر در مورد چیزهایی می شود که پشیزی برایشان ارزش ندارد، صرف این می شود که مردمی را از خود خشنود کنند که اصلا دوستشان ندارند.
حس می کردم هیچکس بلد نشده روراست و بی غل و غش باشد و از آن هم بدتر، هیچکس یاد نگرفته چطور از زندگی اش استفاده کند.
نخستین بار شیفته ی طرز فکر، اصالت، و خوبی های او شده بود و اکنون این خصوصیات را در یکایک حرکات، و تمامی جزئیات پیکرش بازمی یافت. زیبایی های ظاهری «مادمازل ابوت»، از قبیل گیسوان مواج، صدای گوشنواز، و پیکر خوش تراش، آخر از همه توجه او را به خود جلب کرده بودند.