از سال ۱۳۴۸ و در زمان حسن البکر دولت عراق مجوز اقامت عراقیهای ایرانیالاصل را تمدید نکرد و اقدام به اخراج آنها کرد. حتی ایرانیهایی که شناسنامۀ عراقی داشتند، در این اقدام رانده شدند. این اخراج که تا بعد از جنگ نیز ادامه داشت، همواره همراه با افتوخیز بود. گاهی با شدت و حدت انجام میشد و گاهی نه. عراقیهای ایرانیتبار که به معاودین شهرت یافتند، در ایران، عراقی و عرب خوانده میشدند و در عراق، ایرانی. دو وطن داشتند و گویی یکی را هم نداشتند! کتاب حاضر صحنههایی از زندگی معاودین را به تصویر میکشد. از سوی دیگر به روایت سپری کردن ایام اسارت برخی اسرای عراقی در قرارگاه خاتمالأنبیا میپردازد.
به سختی از تخت کندم و رفتم پذیرش. زنگ زدم خانه، کسی گوشی را برنداشت. خانۀ ابراهیمی را گرفتم. آنها هم برنداشتند. دلشوره به جانم افتاد. نکند زبانم لال مهدیام طوری شده! نکند بلایی سر پسرعمو آمده! دلم نازک شد و زدم زیر گریه. اشک میریختم و زمزمه میکردم: «یا امام رضا تو غریبی، من هم اینجا غریب افتادم، کمکم کن!»