داستان همزمان در دو کشور و در دو شهر یعنی ایران، مشهد، و افغانستان، کابل، اتفاق میافتد. مزدوران شاه در اراضی اطراف حرم مطهر همچنان عربدهکشی میکنند و در آن طرف افغانستان نیز درگیر مسائل مدرنیته است. تاجگذاری شاه ایران میخواهد انجام شود و فرح دیبا به دلیل علاقه به فرهنگ از یک گروه موسیقی افغانستانی دعوت میکند تا به ایران بیایند. گروه به ایران میآید و ما با دو برادر که در حقیقت دو خواهر هستند آشنا میشویم. این دو به دلایل امنیتی و به خواستۀ مادرخواندهشان که بدون مرد قادر به زندگی در اجتماع مردسالار افغانستان نیست، دست به دامان پسرپوشی میزنند. گروه به مشهد میآید اجرا انجام میشود و برادر کوچکتر توسط قیطاننامی برای ماهیفروشی دزدیده میشود. جریانات ادامه پیدا میکند و دو برادر هویت اصلی خود را در جوار امام رضا (ع) پیدا میکنند و زندگی جدید خود را شروع میکنند.
وطن را خوب میشناسم، از آن بهتر تو را. خاکْ عین مادر است. پا که بگذاری رویش، دلش بد نمیشود که هیچ، خوش و خوب هم میشود، گرم میشود و ریشه را میزند بند پای دل آدم و دل کندن را سخت و صعب میکند. حالا تو میخواهی خودت را از من دریغ کنی، نارواست دخترک افغان، دلبرکم، غزالم. عشق که بیاید خودخواهی و خویشخواهی معنایی ندارد. هر چه هست دگرخواهی و دیگرخواهی است. پس تو را میخواهم؛ خواستنی تمام.