و چشم هایش کهربایی بود رمانی است که از دریچه ای نو و با دیدی خلاقانه به تقابل میان «هستی و نیستی» می پردازد. رمانی که راویانش یگانه و منحصربه فردند. تسبیح میان دستان هاشم، چادر مشکی زهره، موازییک های کف حیاط، انگشتر و جنینی که از زهدان مادر رانده شده، هر یک به تنهایی جهانی تکان دهنده را به تصویر می کشند و روایتگر ترس ها، تشویش ها، آرزوها و ناکامی های آدم های درون داستان اند... . در قسمتی از این کتاب می خوانیم: از همین جا پیداست و می بینمش زن چشم عسلی را. خودش است، مثل همیشه کتابی در دست دارد و پشت به ما ایستاده است کنار درخت. تا برسیم نزدیک، همان طور که توی هوا می چرخم زن هم می چرخد انگار و درخت هم وارونه می شود. چقدر قد کشیده است این درخت. چرخ که می زنم. درخت وارونه ریشه هایش توی هوا می ماند. سه هزار و بیست و سه سال پیش است انگار و من می خواهم از ریشه ها خودم را برسانم به تنه درخت. خودم را برسانم به یک زخم عمیق. هاشم مکث می کند دیگر نمی چرخاندم، شاید یادش افتاده که نخم نازک شده است. درخت می ماند همان جا و زن چشم عسلی هم. زن رو برمی گرداند و انعکاس رنگ مهره هام توی عسلی چشم هاش بی قرارم می کند... .
کتاب و چشم هایش کهربایی بود