به آکادمی که حتی نمی توانستم نزدیک بشوم. با آن اسم بزرگ امیرعلی روی سردرش. سه چهار شب اول در هتل می خوابیدم تا بالاخره یکی از بچه ها را فرستادم ولنجک برایم آپارتمانی نقلی بخرد. این همان قلاب روحم بود. چون تصادف در ولنجک اتفاق افتاده بود، قدم اول برای پیدا کردن قاتل گشتن در همین محله بود. می دانستم مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه است، اما برای کسی که می خواهد دنبال بهانه ای برای ادامۀ نفس کشیدن هایش باشد کم چیزی نبود. حداقل نگذاشت مثل آن روز پیچ شمیران روح و جسمم را بگذارم در سینی و به مردم تقدیم کنم تا لگدمالش کنند. باید خودم را نگه می داشتم برای روز انتقام. هیولا آرام اما آماده توی دلم نشسته بود. می دانست دیگر قرار نیست زنجیرش کنم و به وقتش می گذارم بیرون بیاید و دندان هایش را و پنجه های درشت و خطرناکش را فروکند در بافت نرم انسانی. در آپارتمان ولنجک مستقر شده بودم، اما چه استقراری. تقریبا هیچ کاری برایش نکرده بودم. نه پرده، نه مبل درست وحسابی، نه وسایل. فقط یک خوشخواب روی زمین بود و یک یخچال و قهوه ساز و یک سری خرت وپرت دیگر. بیشتر وقتم را بین محل تصادف و کلانتری می گذراندم. بیژن هنوز توی کما بود و چون در محافل ورزشی آدم معروفی بود، تصادف آن شب ولنجک توی رسانه ها اندکی سر و صدا کرده بود. البته بعد چهار ماه دیگر کسی چیزی در موردش نمی گفت، اما در کلانتری و محل تصادف شناخته شده بودم. در تک تک خانه ها را زده بودم و از همه پرسیده بودم. در آن شب خیلی ها به دلیل شلوغی عید در آن ساعات یا خانه نبودند یا مهمان داشتند یا پای تلویزیون و ماهواره بودند. به هر حال صدا را شنیده بودند، اما کسی چیزی ندیده بود. آدم تعجب می کند چقدر از آپارتمان های این شهر خالی است و کسی تویش زندگی نمی کند!