نمیدوانستم همه ی آدم هایی که از تازگی و تحول و حرف های جدید و دنیاهای تازه میترسند به نوعی از برملا شدن ضعف های خودشان در هراسند . این را هم نمیدانستم که ذهن برای اعتراف نکردن به این حقایق ، بهانه های جور واجور و اسم های مختلف می تراشد ، یا منکر ارزش چیزهای تازه می شود و به کل نفی شان میکند یا به مسخره و استهزا پناه می آورد و اسم هر چیزی که غیر از باور خودش است بیهوده گویی و حماقت میگذارد .... سالها وقت لازم بود که بفهمم آدمیزاد چه معجون عجیب و غریبی است که برای اثبات حقانیت افکار خودش ، حاضر است همه ی عالم را زیر سوال ببرد ، نفی و انکار کند ، الا خودش ....
به این نتیجه مهم پی نبردم که آدم های حقیر ،افکار پوسیده و بی ارزش و اعتقادات موهوم و بی پایه و اساس همیشه از مواجه و مقایسه و مباحثه فراری و عاصی اند و این خود دلیل مهم و محکم بی ارزش بودن آن هاست ...
از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد، مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می رفت و چشم هایم سیاهی. اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با بی حوصلگی گفتم: در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنند، واسه باز کردن در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی آفتاب نگه داشتی؟! ثریا که با تعجب و سراسیمگی نگاه می کرد گفت: این وقت روز اینجا چه کار می کنی؟! قرار بود شب بیایی. با دلخوری گفتم: اون از در بار باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت. از کنار ثریا که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. داشتم از گرما خفه می شدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر تقلا می کردم که دکمه های لباسم را باز کنم. ثریا دستپاچه، مثل کسی که می خواهد جلوی دیگری را بگیرد، عقب عقب راه می رفت و با عجله می گفت: ببین مهناز جون چند دقیقه صبر کن. ولی دیگر دیر شده بود، وارد هال شدم و مثل برق گرفته ها یک دفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه می کنم، نمی توانستم باور کنم که درست می بینم. محمد روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود و روی مبل کناری اش هم یک خانم. امیر با صدای بلند گفت: «سلام. چه عجب از این طرف ها؟» و با قدم های بلند سمت من آمد. انگار همه ی صداها و صورت ها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی می دیدم. هرکاری می کردم نمی توانستم خودم را جمع وجور کنم. دهانم خشک شده بود و چشم هایم، بی آنکه مژه بزنم، خیره در چشم های محمد، که حالا سرپا ایستاده بود، مانده بود. با فشار دست امیر به زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با صدایی که به گوش خودم هم عجیب بود، فقط گفتم: «سلام».
کتاب قشنگی بود که تا آخر بدنبال داستان بدون وقفه پیگیر شدم و بنظرم مهناز که در یک خانواده سنتی بزرگ شده بود همانند زنان سنتی خانواده خودش که به فرهنگ وفاداری در خانواده خیلی مقید بودند بدون هیچ تزویری پایبند بود و این نقطه عطف کشش داستان و مقاومت او در برابر ناهمواریها در نبود عشقش بود.
یکی از زیباترین و به یاد ماندنیترین رمانهایی که خوندم بود من خیلی رمان خوندم فقط این رمان و یه رمان دیگه خط به خطش یادم مونده و چقدر آخرش رو دوست داشتم جایی که وقت رو تلف نکردن و محمد گفت برای اینکه زنم دوباره زنم بشه و رفتن به سفری که همیشه مهناز دوست داشت بره . اونقدر زیبا نوشته بود که الان سالهاست من دوست دارم به دالان بهشت برم
خیلی عالی بود بهترین کتابم بود از شدت قشنگی واقعا گریه کردم قلبم تند تند میزد
عالی من چندمین باره که میخونم این رمانا
وای چه داستان زیبا و جذابی وبرگرفته از زندگی واقعی. من خودم مثل مهناز بودم و محمد مثل همسرم.ولی خدار وشکر به جدایی ختم نشد. با مهناز خندیدموبا او گریستم. داستان فوق العاده خوبیه برای جووناواینکه از زندگی مهناز و محمد درس بگیرن
این کتاب رو وقتی ۱۳ سالم بود و محصل بودم خوندم واقعا رمانی بود ک کاراکترهای داخل داستان رو کنارم حس میکردم اولین باری که رمان خوندم با دالان بهشت شروع کردم واقعا عالی بود یادش بخیر با خودم میبردمش مدرسه لای کتاب درسی میزاشتم و قایمکی میخوندم
منم اولین رمانم با دالان بهشت بود وقتی ۱۱سالم بود ولی به نظرم یکم. زود بود واسم ،ولی از انتخابم راضیم
عشق و علاقه زیاد ، یعنی تمام و کمال مال تو باشد ، مهناز این حس نسبت به محمد داشت 💘💔
چه غروب غم انگیزی در مسیر دلان بهشت ، حتی وصل هم از غمش نمیکاهد ، برای اینکه مهناز حرف دلش به محمد نگفت دارم حسادت میکنم ، باعث و بانی ده سال جدایی ، حرف نزدن 🫂
اولش باهاش ارتباط نگرفتم اما یکم بعد انگار داخل داستان بودم
سلام رمان بسیار زیبایی هست که ارزس چندین بار خوندن را داره ومن هم عقیده با بعضی دوستان هستم که مهناز خیلی مقصر نبوده اون یه دختر کم سن وسال بوده وانتظار نداشته که محمد با یه دختر نامحرم بگوبخند داشته باشه همونطور که محمد هم از مهناز چنین رفتاری را نمیتونسته بپذیره محمد اول باید مهناز را راضی میکرد وبعد به فکر سر و سامان دادن زندگی دیگران باشه
عالیههه بدشت پیشنهاد میکنم بخونین داستان خیلی قشنگی داره و آموزنده است..
افرین به این همه دقت و احساس من بارها موقع خوندن به گریه افتادم و کاملا تو اون محیط بودم چقدر واقعی و بی نقص بود واز اینکه مهناز فکر میکرد فقط خودش گناه کاره ناراحت میشدم شاید اکثر زنها همون کاری رو میکردند که مهناز میکرده و به نظر من گناه محمد بیشتر بوده خانم نویسنده دوست دارم
منم خیلی گریه کردم
من کتاب زیاد میخونم ولی این کتاب عجیب به دلم نشست ،یه جور هم ذات پنداری کردم با شخصیت اصلیش ،توصیه میکنم بخونیدش،دلنشین وزیباست
برای سنین دبیرستانی و... مناسبتر هستش این کتاب...
من معمولا زیاد رمان میخونم ولی این رمان برام خیلی جالب بود .در واقع وقتی این رمان رو شروع کرده بودم به خوندن هم زمان خودمم درگیر یه عشق و عاشقی بودم که دقیقا طرف مقابل منم اسمش محمد بود .اولش خیلی عشق علاقه مهناز و محمد منو غرق خودش کرده بود و یه جورایی همه ویژگیهای عشق و دوست داشتن ماهم شبیه اونا بود ولی هنوز ب پایان رمان دالان بهشت نرسیده بودم ک شاهد جدایی خودم از کسی ک با تموم وجودم عاشقش بودم و دوسش داشتم بودم و چندسالی ک مهناز و محمد از همدیگه دور بودن رو میتونستم با تموم وجودم حس کنم چون درد دلتنگی و جدایی هر ثانیه عذابت میده.