از سنگینی نگاه های معنادارشان می ترسیدم. نگاه های معناداری که می گفت: «تو هم باید مثل اون خودکشی می کردی.» حتی اگر این را بلند هم نمی گفتند؛ اما سنگینی نگاه شان غیرقابل تحمل بود. یا بدتر از این؛ می ترسیدم مرا آدم شجاعی بدانند و بگویند ازخودگذشتگی کردم و این رفتار حالم را بدتر می کرد؛ دوست پسر من بود که آن بچه ها را کشت و ظاهرا رفتارم باعث شده بود به این نتیجه برسد که دلم می خواهد آن ها بمیرند.
اصلا دلم نمی خواست به این فکر کنم که من احمق نمی دانستم پسری که عاشقش بودم، در مدرسه تیراندازی خواهد کرد، حتی بااینکه هرروز این را به من می گفت. هر بار که می خواستم این حرف ها را به مادرم بزنم نمی توانستم، فقط می گفتم این کارشون باورنکردنیه. حتی اگه بهم پول هم بدین به اون مراسم نمی رم. فکر کنم برای همه ی آدم های روی کره ی زمین، ترک عادت موجب مرض است.
لحاف را روی سرم کشیدم. نه اینکه دلم نمی خواست با او روبه رو شوم، نمی توانستم؛ اما مادرم هیچ وقت این را نمی فهمید. از دید او، هرچه بیشتر آدم های اطرافم مرا ببخشند، باید احساس گناهم کمتر شود؛ اما از دید من... کاملا برعکس بود. بعد از مدتی، دیدم که نور چراغ های اتومبیل آقای انگرسون از پنجره ی اتاقم دور شد.