اما اکنون رولزرویس دیگر وارد کوچه ها شده بود. همین طور که ماشین از کنار درختان عبور می کرد می شد صدای برگ های بهاری تازه را شنید که در باد تکان می خوردند. بعد از این همه سال، سملر هنوز مسیر خانه الیا را در آن کوچه های پر پیچ و خم و در میان آن جنگل حومه شهر یاد نگرفته بود.
سرانجام رسیدند، به آن بنای نیمه چوبی سبک تئودور که این جراح متشخص و همسرش، دو فرزندشان را در آن بزرگ کرده و در چمن های زیبایش بدمینتون بازی کرده بودند. سملر که در سال ۱۹۴۷ به عنوان پناهنده ای به آن جا آمده بود با دیدن آن بزرگسالانی که با راکت بدمینتون و گوی پردارش مشغول بودند و آن همه سرزندگی و سرخوشی حیرت کرده بود. اکنون چمن های دوطرف مسیر زیر نور ماه می درخشیدند و به نظر سملر رسید که خوب کوتاه شده بودند و از سنگ ریزه های سفید و کوچک زیر لاستیک اتومبیل صدای دلنشین آسیاب شدن می آمد.
درختان نارون کهن سال و قطور بودند، پیر، پیرتر از مجموع سن تمام گرونرها. چشمان حیوانات در مقابل نور چراغ های جلوی اتومبیل یا چراغ هایی که اطراف مسیر تعبیه شده بودند پدیدار می شدند و می درخشیدند: چشمان موش، موش کور، موش خرمای کوهی آمریکا، گربه و یا حباب های شیشه ای چراغ ها که از میان چمن ها و بوته ها سردر آورده بودند. هیچ پنجره ای روشن نبود. امیل نور چراغ ها را روی در ورودی انداخت. والاس با عجله بیرون پرید و نوشیدنی اش را روی فرش کف ماشین ریخت. سملر کورمال کورمال دنبال لیوان گشت و آن را به راننده داد و گفت: «این افتاد.» سپس به دنبال والاس در امتداد سنگ ریزه هایی که زیر پایشان خش خش می کردند به راه افتاد.