چون انوشیروان بر تخت نشست جوان بود و گماشتگان و فرماندارانش او را به چشم یک کودک می نگریستند و درازدستی و بیداد در پیش گرفته بودند و هر گردنکشی می پنداشت که انوشیروان به کمک او بر تخت نشسته است و هرگاه بخواهد می تواند او را از پادشاهی بردارد. انوشیروان خاموش بود و با آن ها می ساخت تا این که پنج سال سپری شد. انوشیروان سپهسالاری داشت که از همه توانگرتر و داراتر بود و به فرمانداری آذربایجان گماشته شده بود. این سپه سالار درصدد برآمد باغ و نشستنگاهی در آن شهر بسازد و در زمینی که برای این کار در نظر گرفته بود. پاره زمینی هم از آن پیرزنی بود که آن را به برزگری می داد تا به کشت و کار پردازد و بهره خود بردارد و سپس حصه پادشاه را کنار می گذاشت و اندکی از آن درآمد باقی می ماند و پیرزن با همان درآمد اندک به سختی روزگار می گذراند و هرگز از خانه بیرون نمی آمد. سپه سالار که برای ساختن باغ و کاخ به این زمین نیاز داشت کسی را به نزد پیرزن فرستاد و از او خواست که زمینش را به او بفروشد. پیرزن از فروش زمین خودداری کرد و گفت این زمین از پدرم و مادرم به من رسیده و آبخورش نزدیک است و همسایگان خوبی دارم مرا آزرم دارند و بهتر است دست از زمین من برداری. سپه سالار سخن پیرزن نشنید و به زور و ستم زمین او را بگرفت و دیوار کشید. پیرزن درمانده شد و از او خواست که بهای زمین را بدهد و یا زمین دیگری به او واگذار کند. سپه سالار به سخن او گوش نداد. پیرزن دو سال تلاش کرد و سرانجام ناامید شد. در پایان کار درصدد برآمد به پیشگاه انوشیروان بار یابد و دادخواهی کند. با دشواری زیاد از آذربایجان به مداین رفت. از سوی دیگر آن سپه سالار هم به به درگاه انوشیروان به مداین آمده بود. روزی انوشیروان می خواست به شکار برود و سپه سالار نیز با او همراه بود. پیرزن با دشواری بیش ازاندازه خود را به شکارگاه رسانید و شب را در آنجا خوابید. روز دیگر انوشیروان به آنجا رسید و بزرگان و لشکر او پراکنده شدند و پی شکار رفتند. پیرزن چون انوشیروان را تنها یافت از پشت خاربن برخاست و پیش پادشاه آمد و سرگذشت خود را بازگفت. انوشیروان او را به مهتر خود سپرد و گفت این پیرزن را نگهدار تا روزی که او را از تو بخواهم. انوشیروان از شکار برگشت و غلامی را به آذربایجان فرستاد تا پنهانی بررسی کند تا ببیند سخنان پیرزن تا چه اندازه راست است. غلام برفت و پس از بازگشت به انوشیروان گفت که همه سخنان پیرزن راست است. روز دیگر انوشیروان بار داد. همه بزرگان و موبدان گرد آمدند. انوشیروان به سوی موبدان و بزرگان روی کرد و گفت از شما آذربایجان است. چقدر دارایی دارد. گفتند از همه توانگرتر هست و چنان داراست که نمی توان آن را به شماره درآورد. انوشیروان گفت. اگر سپهسالاری بااین همه توانگری و دارایی به پاره زمین پیرزنی ناتوان که همه درآمد او از آنجاست. چشم بدوزد با او چه باید کرد؟ همه گفتند چنین کس شایسته هرگونه مجازاتی است. انوشیروان گفت چنین خواهم کرد و دستور داد پوست از تنش جدا کنند و گوشتش به سگان دهند و پوستش پر از کاه کنند و بر در سرای بیاویزند.
این رفتار شاه و ملت پست و وحشی که تمام اقشار جامعه عاشق قمار تغییر طبقه خود بطور توهمی هستند بوده ودر این جوامع تقریبا هر شخصی با هر شغلی که دارد طوری بر ثروتمند شدن تمرکز میکند که در هر نسلی عده ای به این خواسته میرسند اما عده زیادی در عین رسیدن یا نرسیدن نسبی یا کامل گرفتار عوارض انتخابشان میشوند. مانند نسل کارگر در پهلوی دوم که با جیب خالی از کودکی به شهر آمدند ولی به قدری در کارکردن و جمع آوری ثروت افراط کردند که تمام دوره باز نشستگی آنها تحت مراقبت و پرهیزهای پزشکی و در خانه گذشت.. جوامع آسیایی حکومت شاهنشاهی برقرار میکنند به جز موارد استثناء مثل کورش و...،اکثرا، پادشاه برای فرار از زحمت شاهی کردن تصمیم میگیرد حکومت را با دیکتاتوری پیش ببرد.اولین لازمه دیکتاتوری استفاده از جنایات نامتعارف به هر بهانه که به اصطلاح نقره داغ کردن یا نسق کشیدن یا کشیدن بیضه مردان یا به لجن کشیدن بزرگان... سختی کشی میباشد. فرض بر اینکه انوشیروان برای جمع کردن ظلم اینکار را انجام بدهد . اولا از انسانیت خودش چیزی نمیماند.دوم .سلسله آنها آنقدر وحشی و چنگیز وار بودند که قانون همان حرف و یاسای شاهنشاه بوده و قاضی نداشته اند که کار را به او بسپارند تا طبق قانون اساسی حکومتشان مجرم را مجازات کند. در نهایت وحشیگری تا این حد راه را در آینده برای پیشرفت دیکتاتوری تا جایی باز کرد که همین چند وقت پیش زمان قاجاریه هر ننه قمری به نام حاکم مردم را وادار به تعظیم به خودش میکرد حدیث داریم هرکس سه بار تعظیم به غیر از خدا بکند از ایمانش چیزی نخواهد ماند.فرخی یزدی چه گفت به حاکم کرمان، زمان سلطنت رضا خان، طوری برخورد که به رسم اجدادش دستور داد دهان فرخی را در نهایت وحشیگری و بی همه چیزی بدوزند. آن زمان رفتار بزرگان اروپا با مردمشان چطور؟ حرف فرخی همه اش همین بود ای حاکم تو اگر قانون مصوب مجلس را اجرا کنی همردیف شاهنشاهان بزرگ باستان در نظر مردم خواهی بود. از این شعرها تندتر رو سعدی صدتا سروده. ولی چون حرفش مطابق دین بوده کاری به کارش نداشتند. ولی ۶۰۰ سال بعد کوچکترین نصیحتی حتی دینی به شاه که نه، به یه حاکم ریقو اینطور هزینه دارد.این سختی کشی از زمان هارون الرشید کامل دلبخواه رئیس زندان شد تا خلاقیت نشان داده و سختی کشی جدیدی کند که بتواند به مردم نخبه کش شک دهد و مو بر تنشان سیخ.
خیلی جالب بود مرسی