قیصر دائم السفر از نزول اجلال به پایتخت های خارجی قوت قلب می یافت و جایی که بیش از همه دلش می خواست ببیند، پاریس دست نیافتنی بود. در پاریس، مرکز تمام زیبایی ها، همه ی آنچه خواستنی بود، تمام آنچه برلن نداشت، به رویش بسته بود. می خواست استقبال پاریسیان را به دست آورد و نشان عالی لژیون دونور بگیرد و دوبار ترتیبی داد تا منویات ملوکانه به اطلاع فرانسویان برسد. دعوتی نیامد که نیامد.
در آن روزگار عمده ی ساکنان پروس معتقد بودند که «کشورشان باید میان «قدرت جهانی» شدن یا «سقوط» یکی را انتخاب کند؛ در میان ملل جهان، آلمان از جهات اجتماعی - سیاسی در رأس پیشرفت در فرهنگ است، اما در محدوده ای کوچک و غیرطبیعی فشرده شده و نمی تواند بدون قدرت سیاسی فزاینده، دامنه ی بزرگتر نفوذ و سرزمین های جدید به اهداف اخلاقی بزرگش برسد؛ این افزایش قدرت باید با جنگ به دست آید و نتیجه می گرفتند فتح قانون ضرورت است، جنگ قانون طبیعت است.
منظره ی میدان جنگ پس از نبرد باورکردنی نبود، هزار ها کشته همچنان سرپا بودند و تل کشته ها که روی هم تلنبار شده بود، مثل پشتبند دیوار آن ها را در هوا نگه می داشت. افسران فارغ التحصیل دانشکده ی سن سیر با کلاه گرد که پری سفید بالای آن بود و دستکش های سفید به جنگ می رفتند؛ مردن با دستکش سفید را شیک می دانستند!