خیلی سال پیش، که به اواخر دوران دانشجویی ام برمی گردد، بیشتر وقت آزادم را در کافه ای نزدیک دانشگاه تهران به نام کافه سی و سه می گذراندم. عادت داشتم آخر هفته ها تا دیروقت در کافه بمانم. هوا که تاریک می شد تا خوابگاه محل اقامتم در انتهای خیابان امیرآباد شمالی پیاده روی می کردم و...
خود من تجربه مشابه این را داشتم. می دانستم شب زنده داری تک نفره چقدر می تواند کیف داشته باشد. از این نظر با او همدل بودم. شب هایی که بی دلیل از خواب بیدار می شوم دلم می خواهد از رختخواب بیرون بیایم و گشتی در خانه بزنم. روی مبل لم می دهم، سیگار می کشم، یا مدتی تلویزیون تماشا می کنم. یک بار به قدری سرگرم تماشای برنامه مستندی در مورد صید ماهی قزل آلا برای رستوران ها شدم که غفلتا وقتی به خودم آمدم صبح شده بود. این جور مواقع بیش از هر زمانی احساس آزادی می کنم. انگار کسی مرا بیدار می کند و می گوید: هی رفیق، بلند شو و یک کم زندگی کن.
من این کتاب رو تازه شروع کردم و به شدت تا اینجای کتاب لذت بردم