کتاب اجازه می فرمائید گاهی خواب شما را ببینم

Let me see your dream sometimes
کد کتاب : 22553
شابک : 978-9642950331
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 79
سال انتشار شمسی : 1399
سال انتشار میلادی : 2014
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 10
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب اجازه می فرمائید گاهی خواب شما را ببینم اثر محمد صالح علا

"اجازه می فرمائید گاهی خواب شما را ببینم" مجموعه ای است به قلم شاعر و نویسنده ی بااحساس معاصر، "محمد صالح علا" که با سبک منحصر به فرد خود، پنج قصه و دو روایت را برای مخاطب بیان می کند. اگر برنامه های تلویزیونی "محمد صالح علا" را دیده باشید، به راحتی صدای او را از لا به لای داستان های کتاب "اجازه می فرمائید گاهی خواب شما را ببینم" خواهید شنید و اگر هم که آشنایی قبلی با این برنامه ها نداشته باشید، همچنان صدای قلم "محمد صالح علا" از پس زمینه ی داستان ها به گوش می رسد و کافی است که فقط یک بار متنی از او بخوانید تا بتوانید در دفعات بعدی، این صدای آشنا و صمیمی را که از میان ورق های کتاب با شما نجوا می کند، بشنوید و بشناسید.
کاراکترهای کتاب از خویی ملایم و آرام برخوردارند و بذله گویی و روایت آهسته و لطیف، از نکته های شخصیت پردازی "محمد صالح علا" در مجموعه ی "اجازه می فرمائید گاهی خواب شما را ببینم" می باشد. "روزی که من عاشق شدم"، "تابستان جان است"، "جلال آباد"، "از ذائقه ی جغوربغوری تا شرمی گل بهی"، "پشت پلک تر پاییز"، "به حجله رفتن زن بیوه" و "بن بست آینه" عنوان روایت های این مجموعه است. نحوه ی روایت "محمد صالح علا" در داستان های ذکر شده متفاوت است اما عمده ی مساله ای که داستان بر محوریت آن حرکت می کند، عشق است. مضمون عشق در اکثریت آثاری که از قلم "محمد صالح علا" خلق شده به چشم می خورد و مجموعه ی "اجازه می فرمائید گاهی خواب شما را ببینم" نیز از این قاعده مستثنا نیست.

کتاب اجازه می فرمائید گاهی خواب شما را ببینم

دسته بندی های کتاب اجازه می فرمائید گاهی خواب شما را ببینم
قسمت هایی از کتاب اجازه می فرمائید گاهی خواب شما را ببینم (لذت متن)
پنجشنبه ۱۴ اسفند، ساعت ۱۱ صبح من عاشق شدم. هوا ابری بود و همه ی باران های عالم سر من می ریخت. گفتن از آن روزی که عاشق شدم چه خوب است. مثل این است که روی زخمی را بخارانی، نه بیشتر. عشق مثل دامنی گر گرفته است، به هر طرف که می دوی شعله ورتر می گردی. چیزی به ظهر نمانده بود، تا سه شمردم و پنجره را باز کردم و ناگهان عاشق شدم. روزی که من عاشق شدم، عالم توفانی شد. پنجره ها و درها باز و بسته می شدند و شرق و شورق به هم می خوردند. شیشه ها می ریختند و آینه ترک برداشت. قیامت بود. روزی که من عاشق شدم، دریای مازندران با جنگل و بیشتر درختان اش عازم من بودند. کوه ها کج و معوج می شدند. غوغایی بود. آن روز اگر به اصفهان می رفتم، شیراز به استقبالم می آمد. من تا سه شمردم و پنجره را باز کردم. از همه جا صدای اذان می آمد، من هم از روی سپاسگزاری دولا شدم و دست خودم را بوسیدم. همان دستی که پنجره را باز کرده بود. من با وضو عاشق شدم. چون خودم پیش پیش خبر داشتم. می دانستم، چون حافظ برایم پیغام داده بود. دانشجو بودم، دانشجوی کارگردانی. روزی حوالی دانشگاه تهران می رفتم تا کتابی از مارتین اسلین درباره ی کرگدن اوژن یونسکو پیدا کنم. ابتدای فرصت پیاده شدم. آن طرف خیابان پیرمردی را دیدم که گریه می کرد. پرسیدم « ا پس چرا گریه می کنی؟ » در میان بغضی گفت: « پولمو نداد و رفت.... » گفتم: « کی؟ » گفت: « فال ازم خرید. پاکت را پاره کرد، فال اشو دید، پول نداده گذاشت و رفت. » گفتم: « عیبی نداره. بده به من. من خودم عاشق فال خونده شده، کاسه ی لب پر، اشک ریخته ام. » فال را گرفتم. دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم با کافران چه کارت؟ گر بت نمی پرستی حالا من تا سه شمردم و عاشق شدم، خدای نکرده اگر تا هفت می شمردم چه می شدم! زمین غمگین بود.