البته انسان نمی توانست فقط به غذاهای تابوت متکی باشد. این قابلیت به منظور پایداری زندگی انسان به مدت چندین ماه پشت سر هم تعبیه نشده بود؛ ولی قطعا در طی دوره های طولانی بازی، لذت بخش بود. بهترین بخش هم این بود که مهم نبود چقدر می خوری، چون تنها در خواب چاق می شدی، تازه آن هم اگر برنامه را طوری نوشته بودی که چاق شوی.
«مایکل» بازی را فراموش کرد، امتیاز را فراموش کرد. وضعیت از حالت اعصاب خردکن، به مرگ و زندگی تغییر کرده بود. با وجود سال ها تجربه بازی، هرگز ندیده بود کسی هسته خودش را بیرون بکشد و دستگاه حائل درون تابوت را نابود کند؛ دستگاهی که دنیای مجازی و دنیای واقعی را در ذهن انسان از هم جدا می کرد.
«تانیا» نمود بصری هسته را بالا نگه داشت و با شیفتگی به آن خیره شد. بعد پرسید: «می دونی کجاش خنده داره؟ اگه به خاطر توانایی هام توی کدزنی نبود، احتمالا حتی نمیدونستم «کین» کیه و از شبیه ساز مرگ و نقشه هایی که برام کشیده بود، باخبر نمی شدم. ولی من تو کد زدن خبره ام و به خاطر اون... هیولا، همین الان با برنامه نویسی، هسته رو صاف از توی سرم کشیدم بیرون.»