طنزآمیز و پر از صحنه های اکشن.
این کتاب جذاب، پیامی مهم دارد: نمی توانید یک شاهزاده را از روی لباسش قضاوت کنید!
اثری که بدون تردید بسیار محبوب خواهد بود.
درست همان موقع، شاهزاده خانم سیاهپوش از بالای دیوار قصر پرید و پشت مشکی فرود آمد. شاهزاده خانم گفت: «پرواز کن، مشکی، پرواز کن! تا آن جا که می توانی با سرعت به طرف چراگاه بزها برو. یک دوشس فضول توی قصر است.»
آن ها از میان جنگل مثل باد گذشتند. پرنده ها پر زدند و از سر راهشان کنار رفتند. پرنده ها جیک جیک کردند و جیغ کشیدند. صدایشان اصلا شبیه زنگ خطر انگشتر نبود.
سرزمین هیولاها پر از هیولا بود. بعضی کوچک بودند، بعضی بزرگ. بعضی حتی بزرگ تر از هیولای بزرگ آبی. آن ها همیشه مشغول خوردن بودند. روی سقف سرزمین هیولاها یک سوراخ بود. بوی بزها از آنجا به سمت هیولاها می رفت؛ بوی بزهای پشمالو، بزهای چاق و چله، بزهای خوشمزه. آب از دهان هیولای بزرگ آبی راه افتاد.
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟
قشنگه، چند وقت پیش از کتابفروشی تهیه کردم