فریاد کشید: «یوهوووووو!» سقف ماشین باز بود. باد میان موهای بیلی می پیچید و مثل شلاق به این طرف و آن طرف می کوبیدشان. سنگ ریزه ها با شدت از زیر چرخ های ماشین به اطراف پرتاب می شدند و پشه ها، چلپ و چولوپ، پخش می شدند روی شیشه ی جلوی ماشین. فوق العاده بود! پدر بیلی هم فوق العاده بود؛ یعنی فوق العاده کـه نه،
درواقع پدرش یک جورهایی باحال بود!
او قرار بود تابستان را با مادرش بگذراند. توی یک خانه ی کنار دریاچه؛ وسط ناکجاآباد! مادرش زودتر به آنجا رفته بود؛ و حالا پدرش داشت بیلی را تا آن بالا و به خانه ی کنار دریاچه می برد، بعد هم خودش تنها برمی گشت نیویورک، تا تابستان را در آپارتمان خودشان بگذراند. البته بیلی دوست داشت که همه باهم باشند، اما خب، برای عوض کردن نظر پدر و مادرش کاری از دستش برنمی آمد؛ او فقط یک بچه بود.
بیلی پیش خودش فکر کرد: «شاید توی قرعه کشی برنده
بشم. اون وقت تموم مشکلای مالی اونا حل می شه!» بیلی می توانست آن لحظه را توی ذهنش تصور کند: خودش را می دید که یک چک پنجاه میلیون دلاری بزرگ و مقوایی را توی دستش گرفته؛ پدر و مـادرش را می دید که کنار هم ایستاده اند و برایش دست تکان می دهند و هم زمان، مشغول چانه زدن با مسئول قرعه کشی هستند تا او را قانع کنند که فقط برای همین یک بار، با برنده شدن یک کودک دوازده ساله در قرعه کشی موافقت کند.