بعدها که انور خواست پول انگشترها و اثاث و حتی جهیزیه ام را به پدرم پس بدهد، پدرم حاضر به گرفتن حتی یک پیاستر هم نشد. به انور گفت: «من نه تنها دخترم را نمی فروشم، بلکه صاحب یک پسر هم شده ام.» انور سخاوت پدرم را هرگز فراموش نکرد. بعدها که پدرم بازنشسته شد و انور رئیس مجلس شورا بود، اصرار کرد که پدر و مادرم که آپارتمانشان یک خیابان با خانه ی ما در جاده ی اهرام فاصله داشت، به اتاق اضافی در منزل ما نقل مکان کنند.
اما انور مصمم بود. مرا راهنمایی کرد: «برو به خانه شان، تمام اسباب ها را بردار و بیاور اینجا. من خیلی مدیون محبت های او در سال های اول زندگیمان هستم و حالا می خواهم با کمال افتخار جبران کنم. الآن روزهای بیکاری اوست و نمی خواهم تنها بماند. دلم می خواهد صبح ها که چشم باز می کند نوه هایش را در تخت خودش ببیند، صبحانه و ناهار و شام را با هم می خوریم.»
وقتی که همراه باربرها وارد خانه شان شدم، اشک پدرم جاری شد، خیلی دلش می خواست با ما و نوه هایش باشد، اما به دلیل موقعیت انور خود را مقید احساس می کرد. یک سال بعد پدرم درگذشت. اما مادرم چهارده سال بعد را با ما زندگی کرد و پس از آن که انور رئیس جمهور شد، با ما به اقامتگاهمان در جیزه آمد. در آخرین بیماری اش تا زمان فوت که درست پیش از اولین سفرم به اسرائیل بود، خودم شخصا از او پرستاری می کردم. در شش ماه آخر زندگی اش حتی یک کلمه عربی هم به زبان نیاورد، و فقط انگلیسی حرف می زد.