هر بار که نفسم از ترس بند آمد و از شدت غم مثل ابر بهار گریستم یا از شدت خشم مثل مار به خود پیچیدم، یکی از موهای سیاهم رنگ باخت و نقره ای شد.
این یکی مال اولین مرگی است که شاهد آن بودم؛ مرگ دخترکی ده ساله که سرتاپا سوخته و غرق در عفونت بود. من در آن شب، شش بار او را احیا کردم. پرستاران التماس می کردند که دست از سر دختر بردارم و بگذارم در آغوش مرگ آرام بگیرد، ولی من مثل دیوانه ها باز هم قلب او را ماساژ می دادم. دست هایم را روی قفسه سینه اش گذاشته بودم و می گفتم:«یک، دو، سه، حالا!» و محکم فشار می دادم.